رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت129
نگاهم روی آن عینک مستطیل شکل کوچک بود و چشماش که حتی از پشت شیشه عینک به راحتی میشد دید که چقدر تیز شده تا دقیق و خط به خط جواب آندوسکوپی رو بخونه . باز برای بار دوم عکس های آندوسکوپی رو نگاه کرد و در حالیکه عینکش رو از روی بینی اش برمی داشت ، یکدفعه گفت :
_باید بستری بشه .
حسام سمت میز دکتر خیز برداشت :
_چرا ؟
نگاه دکتر به من افتاد. توی چشمام خیره شد و گفت :
_بد دکتری رو انتخاب کردی دخترم ... من باهمه ی مریض هام رُک هستم ...طاقت شنیدن داری ؟
نداشتم ولی نمی دانم چرا در جلد یک آدم شجاع فرو رفتم و بدون حتی لحظه ای تردید گفتم :
_دارم .
دکتر بی مقدمه گفت :
_60 درصد احتمال میدم که سرطان معده است ... مخصوصا که زائده ی توی معده ی کاملا درعکس های آندوسکوپی و فیلمش پیداست ... باید هرچه زودتر عمل بشه . زائده برداشته می شه و میره پاتولوژی اگه جواب مثبت بود، شیمی درمانی رو بلافاصله شروع می کنیم .
نگاهم چرخید سمت حسام . دستی به گونه هایش با اون ته ریش آنکارد شده کشید و پرسید :
_کی بستری بشه ؟
-نامه می نویسم اگه تونستید همین امشب برید بیمارستان اگه نشد فردا ...
بیمه ی ایشون با بیمارستان من هم طرف قرارداد داره ... می تونم اونجا عملش کنم .
اونقدر رفتارم طبیعی بود که حتی دکتر با لبخند بهم گفت :
_از روحیه ات خوشم اومد دخترم ... آفرین .
جواب آندوسکوپی و نامه ی دکتر رو گرفتیم و از مطب بیرون اومدیم .
هر قدمی که برمی داشتم حرف های دکتر برام بیشتر معنا میشد . انگار اون لحظه مغزم قفل کرده بود و فقط کلمات رو کنار هم می شنید ولی تحلیل نمی کرد.نگاهم به عابران توی خیابان بود وفکرم درگیر یک جمله :
-سرطان معده است .
تا موتور حسام راهی نبود.اما پایم کم کم داشت سست میشد . یه نبض توی گردنم میزد و جایی وسط فرق سرم .صدایی ضبط شده ی دکتر ، جایی توی سرم ، مدام تکرار می شد .
وصورتم سوزن می خورد. من سرطان داشتم . سرطان معده !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت129
هنوز قدمی برنداشته ، مچ دستم را گرفت و کشید :
-بشین بچه نه نه ...لوس نشو .
چنان دستم را کشید که باز افتادم روی مبل که مادر درحالیکه از آشپزخانه بیرون می آمد و نگاهش به من و هومن بود گفت :
_دل دخترمو شکستی هومن ...من گفتم جلوی تو رو بگیره ...داشتی میکشتی بچه ام رو .
-شما هم چه شلوغش کردید ، ترمز زدم ، چیزیش نشده .
با حرص از حرف هومن رو به مادر جوابش را دادم .
-وقتی میگه چیزی نشده یعنی باید یه چیزی میشد تا آقا قبول کنه باید کوتاه بیاد .
مادر چشم غره ای به هومن رفت و گفت:
-زود باش ...از دل دخترم در بیار.
-خب بابا بلند شید ببرمتون بیرون .
من سکوت را ترجیح دادم اما مادر گفت :
_کجا مثلا ؟
-ناهار ببرمتون رستوران هتل ، هم ناهار بخورید هم فکر کنم بعد از بازسازی ، هتل رو ندیدید.
یه ذوقی تو وجودم نشست .من عاشق هتل و هتلداری بودم . با ذوق ، بی اختیار سرم چرخید سمتش :
_راستکی میگی یا میخوای اذیتمون کنی؟
-بفرما حالش خوب شد ...دیدید گفتم شلوغش میکنه .
اخمی کردم که خندید .خنده هایش کم بود ولی زیبا بود . وقتی میخندید حس میکردم چقدر صورتش جذاب و خواستنی میشود. محو نگاهش شدم که با لبخند گفت :
_چیه ... باز امشب یه دمنوش اعصاب بهم میدی یا قرص خواب ؟
اینبار مادر بلند خندید و هومن بخاطر خنده ی مادر هم که شده باز گفت :
_جان هرکسی دوست داری فقط دستشویی رو واسم خالی کنید بعد بهم قرص اسهال بدید .
مادر با همان خنده گفت :
_بریم نسیم ؟
با تعجب به مادر نگاه کردم :
_واسه خالی کردن دستشویی ؟
صدای خنده ی هومن بلند شد:
_ببین جدی گرفته واقعا ...فکر کنم باز امشب من باید تو دستشویی بخوابم .
-نه بریم رستوران هتل ؟
-آره خیلی دلم میخواد ببینمش .
مادر لبخند زیبایی به لبش آورد و گفت :
_پس منم یه سوپرایز براتون دارم ...میخواستم بذارم بعد چهلم بگم ولی حالا که ناهار میریم رستوران هتل همونجا میگم ...بلند شید پس.
مادر اولین نفر از جا برخاست و رفت تا لباس عوض کند.من هم خواستم برخیزم که باز هومن مچ دستم را گرفت .سرم برگشت سمتش .
اخم کرد. خونسرد ، جدی ، بی لبخند.
_واقعا نمیخواستم بهت بزنم ...تو لجبازی کردی ، کنار نرفتی ، فکر کردم بترسونمت میری کنار.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم که ادامه داد:
-باز دنبال بهونه نگردی ، بری یه کار احمقانه کنی .
منظورش را نگرفتم و پرسیدم :
_چکار مثلا؟
با نوک انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشانی ام زد :
_توسرت که عقل نداری خدا رو شکر ... باز بری قرص ها رو جمع کنی بخوری یا تیغ برداری رگ دستتو بزنی .
لبانم ، خودشان ، لبخند را به نمایش گذاشتند و من عاجز از پنهانش شدم .
-نه ...همچین کاری نمیکنم .
-اخه از تو بعید نیست این کارا ، واسه خودت تحلیل و تفسیر میکنی و میزنی به سیم آخر.
زل زده در چشمانش گفتم :
_تو چی ؟ خوبه تو بیشتر از من میزنی به سیم آخر.
بالبخندی بی رنگ جواب داد:
_من سیم آخر ندارم ... من اون روی سگ دارم .
ازحرفش خنده ام گرفت . برخاستم و گفتم :
-منم میرم لباس بپوشم .
هومن آماده بود، اما من و مادر حاضرشدیم .دلم برای دیدن هتل که حاصل زحمات پدر بود ، پر میکشید. پدر خودش میدانست که من چقدر دوست داشتم که روزی مدیر هتل او باشم و هنوز بعد از فوت پدر این فکر در سرم بود که شاید پدر در وصیتش این مورد را ذکر کرده باشد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝