eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 شاید مرگ به رگ گردنم رسیده بود و مهلت تمام . همه ی کارهاتو کردی ؟پرونده ی زندگیت داره بسته می شه .... آماده ای ؟ من فقط یه نماز داشتم . یه نمازی که اونم تازه دو هفته بیشتر نبود که شروع کرده بودم .حس کردم از درون خالی شدم . دلم خواست به جایی چنگ می زدم تا توان ایستادنم بیشتر می شد ولی چیزی نبود.حسام درگیر باز کردن قفل زنجیر موتورش بود که حس کردم تمام تنم سرد شد .شاید دقیقه و ثانیه ی مرگم رسیده بود. به زحمت لب باز کردم و زبون سنگینم رو توی دهانم چرخوندم : -حسام . قفل زنجیرش رو تازه باز کرده بود.فقط اگر یه ثانیه ی دیگه تحمل می کردم می تونستم به بازوش چنگ بزنم ولی حتی به یک ثانیه هم نرسید تا حسام در جوابم گفت : _جانم . افتادم . پخش زمین شدم .گوش هایم دُب شد ولی صدای فریاد حسام رو می شنیدم : _الهه ....الهه جان ... عزیزم . چشمام بسته بود ولی سرم توی آغوشش افتاد . مرا گرفته بود شاید و آرام به صورتم می زد: _الهه ... الهه. جان کندن ، واقعا سخت است . به معنای تمام ، کندن است . کندن از نفس هایی که مثل پوست و گوشت تنت ، در وجودت رخنه کرده . کندن از تپش هایی که درهر ثانیه اش بی توجه به اهمیت هر تپش ، می خندی ، می گریی، فریاد میزنی . نمی دونم چم شده بود ولی من در عوض چند ثانیه اونقدر نفسم سخت شد که مرگ را جلوی چشمام دیدم .سخت بود .سخت تر از اونی که حتی فکرشو می کردم .وقتی آرش رفت ، گاهی به خودکشی فکر کردم حالا می فهمم که خودکشی چه مرگ زجر آوریست . حس کردم کم کم خون سردِ توی رگ هام گرم شد ولی هنوز پاهام سرد و یخ بود.چشمام جون گرفت و پلک هام باز شد .روی یه تخت بودم با ملحفه ای سفید . اونقدر سر انگشتان پام سرد شده بود که یه لحظه شک کردم . شاید مرده ام . قبل از اونکه حتی سِرُم توی دست رو ببینم ، پرستاری وارد اتاق شد و با لبخند نگاهم کرد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور محو هتل شدم . بعد از بازساری ندیده بودمش . ستون های ورودیش تماما آینه شده بود و لوستر بزرگ و مجلل درسالن بزرگ ورودیش نصب . نگاهم رفت سمت سکوی رزویشن با ان ام دی اف دو رنگ سیاه و سفید طراحی شده .سرم چرخید سمت لابی هتل . مبل های راحتی به رنگ نسکافه ای که چوبشان سفید بود و هر سه دسته مبل با یک میز دایره ای سفید ، دور هم چیده شده بودند. لبخندی زدم و به مادر خیره شدم او هم محو چیدمان و تغییرات شده بود که هومن گفت : _بریم سمت رستوران تا ناهار تموم نشده . همراه هومن سمت رستوران که در طبقه ی اول قرار داشت رفتیم . فضای باز بزرگی که به شکل نیم دایره از همکف دیده میشد .نرده های چوبی اش نمای قشنگی به همکف میداد. میز بزرگ سلفی کنار نرده ها چیده شده بود و تمام میز و صندلی هایش با روکش سفید و پاپیون های قرمز یکدست بود. هومن اشاره کرد به یکی از میزهای خالی که گارسون سمتمان آمد: _ سلام آقای رادمان خیلی خوش اومدید . -سلام ...وقت ناهار تموم شده ؟ گارسون که پسری جوان بود با جلیقه ی سیاه و شلوار همرنگش و آن پیراهن سفید که نمای جلیقه را بیشتر میکرد و پاپیون قرمز زیر گردنش ، سری خم کرد و گفت : -البته نه برای شما . هومن با دست اشاره کرد که من و مادر بنشینیم .همراه مادر پشت میز مربعی شکل نشستم و گارسون با احترام رفت. با ذوق نگاهم را در محوطه ی رستوران چرخاندنم و زیر لب گفتم : _من آرزومه هتل رو بچرخونم . مادر فقط با لبخند گفت : _بعد از ناهار وقت داری باهم حرف بزنیم ؟ -من؟ مادر به من هم اشاره کرد: _ باهر دوتون ...در مورد سوپرایزمه که میخواستم بگم. -آره وقت زیاده ...میریم اتاق مدیریت ، سفارش چای و قهوه از کافی شاپ هتل رو میدم تا چای و قهوه ی کافی شاپ رو هم تست کنید . همون موقع گارسون آمد و گفت : _جناب رادمان بفرمایید ...سلف آماده است . همراه مادر برخاستیم .از سر میز سلف ، بشقاب چینی سفید رنگی برداشتم و هومن هم در حالیکه پشت سر من ایستاده بود به مادر گفت : _ حتما از شیرین پلوش امتحان کنید ، باقالی پلو با گوشتش هم عالیه ....سبزی پلو با ماهی هم ... مادر سر برگرداند سمت هومن : _میشه بذاری خودمون انتخاب کنیم ؟ هومن سکوت کرد.از هر غذایی دو قاشق برای تست برداشتم و یک پیش دستی برای سالاد .سالاد ماکارانی و کلم ، کمی سالاد شوید و کاهو . به همراه یه تکه کارامل . سرمیز مان برگشتیم .نگاهم به بشقاب هومن افتاد . فقط یک سیخ جوجه همراه یک تکه ماهی برداشته بود. پیاله ای سیر ترشی را وسط میز گذاشت و گفت : _بفرمایید ...این در عوض یه ترمز که گرفتم که اگه نمیگرفتم باید چکار میکردم . مادربا لبخند گفت : _اگه ترمز نمیگرفتی که خودم الان به سیخ می کشیدمت و روی منقل کبابت میکردم . هومن ابرویی سمت من بالا انداخت : _بفرما ...میگم تبعیض قائل میشن ،اینم نمونه اش . -شیرین پلوش واقعا محشره . من گفتم که هومن فوری یک قاشق از کنار بشقابم برداشت و گفت : _دیدی گفتم -اِ ....خب چرا واسه خودت نکشیدی ! -من هر روز یه ناخونکی میزنم الان که گفتی هوس کردم . مادر فوری دست دراز کرد و بشقاب مرا کشید سمت هومن و گفت : _با هم بخورید. هومن بی هیچ اعتراضی مشغول شد که گفتم : -اِ...این چه وضعیه ! من اصلا سیر شدم . نه مادر حرفی زد و نه هومن .انگار اصلا برایشان مهم نبود . نگاهم به هومن بود که چطور بشقاب غذای خودش را کنار زده بود و داشت از بشقاب من می خورد که با حرص گفتم : _ خوبه تازه هر روز یه ناخونک میزنی . -دیگه وقتی هوس کردم ، هوس کردم دیگه .....کاری هم به هیچی ندارم ، نخوری همه رو خوردم ، سلف رو هم جمع کردن ، سرت بی کلاه میمونه ها . دیدم راستی راستی داره ته بشقابم رو در میآره ، فوری قاشقم را برداشتم و همراهش شدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝