رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت134
بینی ام رو بالا کشیدم و نذاشتم بیشتر از اون ، اشکام راه فرار پیدا کنند.سرشو جلو آورد وخم شد روی من . پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و با اون فاصله ی کم نگاهم کرد . رگه های خونی چشماش می گفت گریه کرده ولی کجا نمی دونم .صداش بهترین داروی آرامش بخشی بود که سراغ داشتم :
_الهه ... تو میتونی خوب بشی باید بخوای ... باهمه چی ، همه شرط هات کنار میآم . ممنوعه هات ، بد اخلاقی هات ، داد و فریادت ... فقط به همین شرط ...خوب شو ... بخواه که بخاطر من خوب بشی .دیگه اصرار نمی کنم پایبند نامزدیمون باشی ولی .... بهبودی کاملتو میخوام .
نمی خواستم گریه کنم.اونم زیر نگاهش . اونم از اون فاصله . کف دستم رو بالا آوردم . زدم توی گوشش و به شوخی گفتم :
_مگه من بداخلاقم ؟ مگه من داد و فریاد می کنم ؟
خندید .سرشو عقب کشید و کمرش رو صاف کرد.سر انگشتان دستش رو به آرومی به صورت و گونه ام کشید :
_دوستت دارم بانوی من ...
در اتاق باز شد . پرستار بود . انگار اونروز گیر داده بود فقط به ما . طوری نگاهمون کرد که انگارجایی برای حرف باقی نمونده .حسام بی معطلی از لبه ی تخت پایین اومد و گفت :
_فردا میآم ... قبل از عملت میبینمت ... حرفات یادت نره .
-نه ....
همون طور که نیم تنه اش سمت من بود ، عقب عقب رفت و گفت :
_حرفام یادت بمونه ...خداحافظ.
پرستار چپ چپ به حسام نگاه کرد اما وقتی حسام رو از اتاق بیرون کرد ، رو به من پوزخند زد و گفت :
_شوهرته ؟
-نامزدیم .
-خیلی دوستت داره ... ساعت ملاقات توی راهرو گریه می کرد ، اشکاشو پاک میکرد ، باز میومد توی اتاق .... چند بار دیدمش که هی اومد توی راهرو گریه کرد و بعد اومد توی اتاق ... خدا واست نگهش داره ... خوب میشی نگران نباش تو جوونی .
من دیر فهمیدم .خود عشق کنارم بود و من دیر فهمیدم .اونشب چه رازی توی گل های سبد گل حسام بود که تاصبح خواب رو از چشمام ربود نمی دونم . نگاهم روی سبدگل بود ولی هر وقت نگاه سبد گل کردم ، از ته قلبم آه کشیدم که چرا اینقدر بد بودم ... حسام آرامش زندگی من بود و من دنبال همین آرامش میگشتم !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت134
شاید اگه قرار بود زندگیم را با فصولی تیتر بزنم ، باید سر خط از همان روز به بعد را ، مینوشتم فصل جدید برای اتفاقاتی که تا قبل از آن نیافتاده بود.
خوب یا بدش را هنوز نمی توانم تشخیص بدهم ولی می توانم بگویم خاطره هایش برایم زیباست .
دنبال یک برنامه ریزی دقیق و بی نظیر بودم .خوب میدانستم که هومن وا نمیدهد.با مرد سر سختی ، دعوی مبارزه داشتم .خصوصا که هومن از همان روز شرط بندی کمر همت بست و نمی دانم چه وردی خواند و چه کرد که از این رو به آن رو شد .گاهی فکر میکردم می خواهد خامم کند اما باز با خودم میگفتم ، مگر چقدر احمق باشم که این رفتارهایش را پای عشق بگذارم .مادر که از دیدن رفتارهای هومن انگار روحیه گرفته بودو در پوست خود نمیگنجید. هومن اما بی هیچ خجالتی یا حیایی یا شرمی ، عکس العمل نشان می داد. پای سفره صبحانه درحالیکه برای خودش لقمه میگرفت زیر لب میگفت :
-بخور عشقم که دانشگاهت دیر شد .
حالم از این جمله بهم می خورد . یا عمدا مقابل نگاه مشتاق مادرخم میشد توی صورتم و میگفت :
-جااان ...خسته ای کولت کنم ؟
گاهی به حرف هایش می خندیدم و گاهی حرص می خوردم . اما هنوز خودم اقدامی نکرده بودم و هومن از من جلو زده بود. بعد از تعطیلات عید ، دوباره با باز شدن دانشگاه ، سرگرم درس شدم .
قضیه ی شرط بندی و ارث پدر را با فریبا هم مطرح کردم و از او کمک گرفتم .هر راهی که گفت و پیشنهادی که میداد ، برایم غیر قابل قبول بود.
-ببین هر روز صورتشو ببوس ...
-گمشو تو هم بابا ... من از اینکارا کنم ؟
-احمق جان شوهرته.
-میزنم تو گوشتا ....
فریبا با حرص گفت:
_خاک بر سرت کنن از همون روزی که شرط بستید تا الان هومن چند بار بوسیدتت ؟
خنده ام گرفت :
_خیلی.
-بفرما ...آخرش دل تو گیر میشه ، خودش هیچ ....تو چت شده واقعا؟!یادت رفته این هومن خان چقدر زرنگ تشریف دارن ... هم خدا رو میخواد هم خرما رو . اگه دلت بلرزه یه وقت به خودت میآی که تموم حساب بانکیتو براش خرج کردی و اون ، هم هتل رو صاحب شده ، هم حساب بانکی تو رو .
-مگه من خَرم که حساب بانکیمو واسش خالی کنم .
-خَرت میکنه جوونم ...حالا ببین .
کلافه نالیدم :
_راهکار بده فریبا ....من نمیتونم با این شرم و حیایی که دارم مثل اون باشم ....اونم داره نقش بازی میکنه میدونم ، من حتی نقششم
نمیتونم بازی کنم . تازه هومن اصلا ساده لوح نیست که باورم کنه.
فریبا اِی کشیده سر داد:
_چی بگم آخه مگه تو خَر بودی که باهاش شرط بستی ؟
-حرصم گرفت خب مجبور شدم .
-باید فکر کنم ، راستی ...نگین یادته ؟
-نگین کیه ؟
-ای خنگ خدا ...دختر پولداره توی کلاس زبان .
-زبان !
-زبان استاد شفیعی دیگه ...کل دانشگاه رو یکجا کارت دعوت داده واسه یه مهمونی توپ ... میآی دیگه؟
-مهمونی توپ ! کی هست ؟
-هفته آینده ،آخر هفته ....میگن تولدشه ولی خودش اینو نگفته ...حتی بعضی از استادا رو هم گفته ولی کی میآد...بچه ها میگن استاد نیکو با پدرش دوسته ، اونم دعوت کرده .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_نمیدونم باید به مادر بگم ببینم میذاره یا نه .
-ببین بیا ...به نظرم باید از یه جایی شروع کنی ...این مهمونی خوبه ها ، چهار نفر لااقل میبیننت و شاید یکی یه کاری کرد یه درخواست ازدواجی ، چیزی ، اونوقت آقا هومن یه کم دستش بمونه تو پوست گردو .
-میدونی فریبا گاهی خودمم شک میکنم ... اصلا الان نمیدونم به قضیه ی عقدم با هومن فکر کنم یا به قضیه ی گرفتن هتل از هومن .
-ای دیوونه هر دوش یکیه فقط باید راهشو بله باشی .
نالیدم :
_نیستم ...همین دیگه بلد نیستم .
-یادت میدم صبر داشته باش ، تو فعلا اجازه ی مهمونی هفته ی بعد رو بگیر .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝