رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت138
نماز خوندم . شاید آخرین نمازم بود . بعد از نماز ، یه فرصت از خدا خواستم . یاد دوست شهیدم افتادم و با یه فاتحه یادش کردم . از شهید پلارک هم مهلت خواستم . ازش خواستم از خدا برام مهلت بگیره . آروم شدم . انگار همه ی اون اضطرابم پر کشید . و یکی جای قلب مضطربم یه قلب آرام توی سینه ام جا زد و یه ندایی غیبی تو وجودم میگفت که خوب میشم . این همون آرامشی بود که خانم ربیعی میگفت . چقدر خوب شد که باحسام آشنا شدم . چقدر خوب شد که مجبور شدم به کلاس های خانم ربیعی برم. گاهی فکر می کنم همیشه اجبارها بد نیستند. گاهی اجبارها یه راهن . یه راه یه طرفه که باید بری اما وقتی به انتهاش میرسی ، خوشحالی که این راه رو رفتی . تموم شب بیدار بودم و بعد از نماز صبح خوابم گرفت . نمی دونم ساعت چند بود که پرستاری به اتاقم اومد . سِرُمی بدستم وصل کرد و بی مقدمه چینی گفت :
_آماده باش که اولین تو میری اتاق عمل .
دلم می خواست حسام رو میدیدم . با اونکه حرف هایم رو زده بودم ولی دلم میخواست می تونستم یه بار دیگه قبل از عمل ، توی سیاه چاله های فضایی چشماش غرق بشم . خنده دار بود . منی که یه روز به پیراهن های یقه آخوندیش ، به اون تسبیح توی دستش ، حتی به ته ریشش می خندیدم ، حالا یه جوری دلم پیش همون ها گیر کرده بودم . نمیگم دوستش داشتم ، چون نمیتونستم مثل اون عشق رو تجربه کنم ولی میتونم بگم وابسته اش شده بودم.
وابسته ی اون جملهی قشنگ "بانوی من " یا " الهه بانو " یا حتی جذبه ی نگاهش که اگه لبخند به لب نمی آورد ، زهره ترکم می کرد.
پیچش این وابستگی رو ، دور علایقم میدیدم .انگار داشتم کم کم تغییر موضع می دادم . حالا نمازهامو میخوندم ... حالا از حسام و اون تسبیح میون دستش، التماس دعا داشتم ....حالا داشتم یکی می شدم شاید شبیه خودش . شبیه حسام.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت138
ایستادم تا هومن برود و رفت . لجباز یک دنده باید یک مهمانی ساده را هم زهرمارم میکرد .
وارد خانه ی فریبا شدم. مادرش زن مهمان نوازی بود. کلی تحویلم گرفت .فریبا تک دختر بود. وضع مالی بدی نداشتند . با اینحال علت اینکه فریبا نگین را دختر پولدار دانشگاه خوانده بود ، برایم مجهول بود. بالاخره خانم با یه تیپ جنجالی حاضر شد. نگاهم روی پیراهن کوتاهی بود که تا روی زانویش میرسید با آن ساپورت مشکی براق و کفش های پاشنه دار .
-خوب شدم ؟
نیشخندی زدم و گفتم :
_دیرمون شد .
پدر فریبا ما را رساند.تا خانه ی نگین فقط یه ربع راه بود. اما خانه ای بود! تازه فهمیدم چرا فریبا میگوید دختر پولدار دانشگاه !
خانه و حیاط ما به آن بزرگی در مقابل ، خانه ی نگین که عمارتی بزرگ و زیبا بود، یه خانه ی پنجاه متری محسوب میشد .سر تا سر حیاط پر بود از میز و صندلی و چراغانی هایی که حیاط را روشن کرده بود. از مسیر پله ها تا ایوان بزرگ خانه نزدیک سیصد تا پله بود.
اما پله ها کوتاه و ریز بودند و اذیتی نداشتند و دو طرف پله ها ، گل کاری شده. محو تماشای حیاط زیبا و گل کاری های دور تا دورش شده بودم که فریبا با ذوق توی گوشم گفت :
_وای نسیم ببین چه خونه ای دارن !
-خب حالا سکته میزنی .
به ایوان خانه رسیدیم .نگاهی به سر و وضعم انداختم و همراه فریبا در شیشه ای و بزرگ خانه را گشودم . به یک راهروی پهن که دو طرفش پله هایی بی حالت نیم دایره تا طبقه ی دوم میرفت ، رسیدیم . در سالن بزرگی رو به رویمان بود که نیمی شیشه و نیمی از چوب بود. از پشت در چشمم به سالن افتاد .
زنان و مردان زیادی در مهمانی بودند که خشکم زد:
_فریبا !! اینکه قاطیه !
-چی قاطیه؟!
عصبی برگشتم سمتش و گفتم :
_چی قاطیه !؟ کله ی پوکت با گچ و آهک پر کردن ؟! ... زن و مرد رو میگم .
-وا دیوونه من که گفتم قاطیه ...
-تو کی گفتی ؟!
.اخم کرد و جواب داد:
_وقتی میگم پدرش با استاد نیکو دوسته ، استاد رو دعوت کرده یعنی قاطیه دیگه .
با حرص توی صورتش گفتم :
_چه ربطی داره ... دوستی استاد نیکو و پدر نگین کجاش به پارتی امشب ربط داره ؟!
اونم درجوابم صورتش را توی صورتم جلو کشید و با حرص گفت :
_اون جاش که استاد نیکو مرده و دعوت شده به این مهمونی .
وا رفتم .چرا اینقدر خنگ شده بودم که مفهوم کلام فریبا را نفهمیدم . با حرص گفتم :
_الان من بدبخت چکار کنم ؟ هومن بفهمه، پوستم رو کنده .
-هومن آخه از کجا بفهمه دیوونه .... مگه خودت بهش بگی ...حالا بیا لوس نشو دیگه .
بازویم را گرفت و همراه خودش وارد سالن شدم . نگاهم روی مهمان ها بود. سالن بزرگی بود. یک طرف میز پذیرائی بزرگی چیده شده بود و طرف دیگر صندلی و خدمه همگی با جلیقه و شلوار کرم از مهمانان متمایز شده بودند و مهمانان درحال پذیرائی و صحبت بودند.گروهی از مردان هم بالای سالن ، دور هم جلسه ای گرفته بودند و انگار کاری به بقیه نداشتند .نگاهم همچنان در سالن میچرخید که ته دلم خالی شد .
-فریبا من یه دلشوره ی بدی دارم .
-ای بمیری ...از بس پاستوریزه ای.
-نه به جان تو ...حالم داره بهم میخوره ...فکر میکنم که هومن میفهمه .
-اینقدر انرژی منفی نده ...ناهار ظهرت بهت نساخته یه دستشویی بری ،حالت جا میآد.
-دیوونه میگم دلشوره دارم ،ناهار چی! حرف میزنی ها !
-اَه ...گند بزن به مهمونی امشبمون بابا ... تو هم با اون شوهر عتیقه تر از خودت ... آخه هومن کجا بود تا بفهمه ... بیا دیگه .
بعد مچ دستم را گرفت و کشید سمت انتهای سالن که اتاق پرو بود .جلوی آینه ی سر تا سری و بزرگ اتاق ایستادم و با آن دلشوره ی لعنتی درگیر بودم که ...
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝