eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _دکتر! همه دور تا دورش را گرفتیم که دستانش را تا مچ در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و گفت : _خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود . زائده ی معده اش رو تخلیه کردیم ...خیلی جای شکر داره . خیلی زود متوجه شدید ... این زائده کوچک بود و هنوز به اطراف سرایت نکرده . با اینحال ما یه مقداری از سطح درونی معده رو هم تخلیه کردیم ...حالش خوبه ... تا یه ساعت دیگه میره تو بخش ... نگران نباشید. و دکتر رفت و من نمی دونستم حالا چرا دارم اشک می ریزم ؟ با شوق فقط زیر لب تکرار کردم : _الهی شکر ... صد هزار مرتبه شکر از عمل جراحی ام دو هفته گذشت .حالا یه کولکسیون قرص داشتم . رنگارنگ ، کوچک و بزرگ . سفید و سبز و یک لیست بلند بالای غذایی .حالم بهتر بود.اما هنوز جواب پاتولوژی مونده بود. میشد گفت که هنوز جای اضطراب و دلشوره باقی بود .بخاطر همون اضطراب و دلشوره ای که برای جواب پاتولوژی داشتم ، نمی تونستم بازهم خوب غذا بخورم .تا اینکه حسام یه پیشنهاد داد . مسافرت ! خودش بامادر حرف زد و گفت که منو ببره چند روز مشهد ، زیارت . تاهم روحیه ام خوب بشه هم بلکه شفای کاملم رو خودم از امام رضا بخوام .قرار شد مادر با پدر صحبت کنه.خودم هم به این سفر مشتاق بودم ولی بعید می دونستم پدر موافقت کنه .حدسم درست بود. پدر عصبی به مادر گفت : _چه معنی میده الهه باحسام بره مسافرت ؟ -وا !! نامزدشه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور خجالت زده عقب ایستادم و گفتم : -بازم عذر میخوام . -نفرمایید ...من هم حواسم اصلا به شما نبود ... و گرنه این اتفاق نمی افتاد. خواستم سمت صندلیم برگردم که مرد جوان گفت : -هاتفی هستم ...از آشنایتتون خوشبختم . نگاهم به دستش بود که پیش رویم دراز کرده بود.قدمی به عقب برداشتم و گفتم : _خوشبختم. دستش راجمع کرد و گفت : _تنهائید؟ -نه ..دوستم الان میآد. بعد با دست میز خودم را نشان دادم که همراهم آمد و پشت میز نشست . به ظاهر لبخند زدم ولی توی دلم به فریبا ناسزا می گفتم . -خب ...شما خودتون رو معرفی نکردید. -من ...من نسیم افراز هستم . لبخندش پهن شد: _ افراز ...خانم افراز چه افتخاری دادید به من که باهاتون آشنا بشم ...شما از دوستان نگین هستید ؟ -بله . -من پسر دایی نگینم . لبانم از تعجب باز شد که فوری روی هم بستمشان و گفتم : _خوشبختم ...شما هم دانشجو هستید ؟ تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت: -نه خدا رو شکر ...راحت شدم . چشمکی زد و ادامه داد: _دیگه حالم از درس و استاد و دانشگاه بد میشه... اخمی از تعجب توی صورتم نشست : _چرا ؟ -خب من به آخرش رسیدم دیدم بازم هیچی نیست . -آخرش !! خندید: _آخر آخرش دیگه . -آخر آخرش کجاست ؟ صدای خنده اش بلندتر شد : _آخر آخرش کجاست به نظرتون ؟ -نمیدونم . -شما سال چندم هستید ؟ -من اول . -همون ...از انرژی مضاعفتون برای تحصیل پیداست .حالا آخرش میخواهید به کجا برسید؟ -به لیسانس ...حوصله ی ادامه تحصیل ندارم . -خوب کاری میکنید ....به نظر من توی ایران موندن و درس خوندن ، آدم رو به هیچ جا نمیرسونه . -شما توی ایران درس خوندید ؟ -نه ... -واقعا؟ -بله ...توی یکی از دانشگاه های انگلیس ....چطور ؟ از حقارت فکری ام در مقابلش آنقدر خجالت کشیدم که خودم را جمع کردم و گفتم : _چه عالی ...شاید منم پس ادامه تحصیل دادم . -همین الان که گفتید میخواهید فقط مدرک لیسانستون رو بگیرید. -خب الان که شما رو میبینم فکر میکنم منم باید تا آخر آخرش درس بخونم تا مثل شما از هر چی درسه متنفر بشم . اینبار از خنده منفجر شد . _چقدر مرز جدی و شوخی شما ظریفه ...طنز خیلی بامزه ای بود. نفهمیدم کجای حرفم اینقدر بامزه بود.من حقیقت را گفتم و او از خنده منفجر شد .نگاهم روی صورتش بود که ادامه داد: _شاید از سال آینده با دانشگاه شما همکاری کنم. _تدریسی؟ سری تکان داد و کفت : _بله. آدم خوش خنده و خوشرویی بود ، هم صحبت شدن با او باعث شد حتی از یاد ببرم که چرا دنبال فریبا دویدم و با او برخورد کردم ، اما خیلی زود همه چیز را بخاطر اوردم. میان صحبت هایش داشت تدریس و دانشگاه های ایران را با روند تحصیل در خارج از کشور مقایسه میکرد و من از طنز نقدش به خنده افتاده بودم که صدایی توجهه ام را جلب کرد. _ببخشید مزاحمتون شدم. سرم برگشت سمت صدا. لبخند از لبم پرید. نگاهم توی چشمان یخی و سرد هومن مات شد ، از جا برخاستم که هاتفی گفت : _امری داشتید ؟ _با شما نه... با سرکار خانم امری داشتم. اقای هاتفی از پشت میز برخاست و گفت : _حالا سر فرصت با هم بیشتر صحبت میکنیم .... راستی ... 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝