eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 مادربا اخمی الکی گفت : _خوبه حالا ... تا دیروز دشمن خونیش بودی حالا شدی طرفدارش ؟ مادر قرآن رو بالا گرفت و گفت : _برید به سلامت . از زیر قرآن رد شدم که مادر باز با همان دلشوره ی بی دلیل مادرانه و پرسید: -داروهاتو برداشتی ؟ -چیزی جا نذاری . -نه . صورتش رو بوسیدم و گفتم : _برم ؟ یا بازم میخوای بپرسی ؟ لبخندی زد و گفت : _مراقب خودت باش . -هستم ... خداحافظ. از پله ها پایین رفتم و پایین پله ها که رسیدم برای مادر دستی تکون دادم . همون موقع داشت زیر لب وردی میخوند که از همان کنار در به سمتم فوت کرد . خنده ام گرفت .حسام ماشین علیرضا رو قرض گرفته بود.چمدون مرا هم صندوق عقب گذاشته بود و منتظر من بود . نشستم روی صندلی شاگرد که گفت : _کمربندت خانمی . -آخه میخوره به بخیه های روی معده ام ، درد می گیره . چرخید به سمت صندلی عقب و بالشت کوچکی رو برداشت : بگیر اینو بذار روی بخیه هات ، کمربندت رو ببند. خنده ام گرفت : _این دیگه چیه ؟ -واسه تو آوردم ،گفتم یه وقت اگه خواستی تو ماشین بخوابی یه چیزی زیر گردنت بذاری که گردنت درد نگیره . از اینهمه توجه اش ، لحظه ای قلبم ضرب تندی گرفت. اما حتی تشکر هم نکردم. بالشت کوچک و نرمی که برایم آورده بود رو روی شکمم گذاشتم و کمربندم رو بستم . آینه ی وسط رو تنظیم کرد و درحالیکه بلند بلند آیه الکرسی میخوند .نگاهش کردم ، ماشین رو روشن کرد و همون اول یه اسکناس ده تومانی رو داشبورد گذاشت . صدقه بود حتما . راه افتادیم به سوی زیارت امام رضا . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شام نخورده محکوم به خواب شدم. برگشتم به اتاق. روی تخت دراز کشیده بود‌‌. یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش روی پتو. بالشتم را برداشتم و کف اتاق انداختم که صدایش پاهایم را باز به لرز انداخت: _بیا اینجا . _چی ؟ _از امشب اینجا می خوابی . نفسم حبس شد. تخت دونفره را می گفت . _هومن... فریاد زد: _بهت می گم بیا اینجا . با قدم هایی که دوست داشتم هرگز به تخت نرسد سمت او رفتم. پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم . _نگفتم بیای اینجا بشینی...بگیر بخواب . قلبم درد می کرد. ضربان داشت یا نه را نمی دانم ولی می دانم در عوض نبض روی شقیقه هایم تند و تند می زد. نیم خیز شدم که پشتش رابه من کرد و گفت: _انگار تقصیر منه که خیلی کوتاه اومدم...اشکال نداره...شاید لازمه ی شرطبندی من و تو همین باشه ...باید بهت بفهمونم که شوهر یعنی چی... صدای نفس های تندم که از اضطراب بود را می شنید. بغضم هنوز هم می خواست که بشکند که گفتم: _خواهش می کنم هومن... خونسرد جواب داد: _خواهش نکن . _تا امروز اینطوری نبود....نمی تونم این تغییر رفتارت رو تحمل کنم . یکدفعه نشست روی تخت.از ترس سرم را عقب کشیدم: _نبودم؟فکرکردی چون اینطوری نبودم راحت بودم؟ تو می فهمی یه مرد زن داشته باشه یعنی چی؟یه زن که فقط اسمش رو داشته باشه ولی خودشو نه ...من 15 ساله زن دارم ولی حق نداشتم ببینمش ...زن داشتم ولی حق نداشتم بهش بگم ... زن داشتم ولی حق نداشتم کنارش باشم ...اینا حق زناشوییه! سرم را پایین گرفته بودم و زیر لرزش خفیفی از ترس گفتم: _الان نه..... _الان نه چی؟!مگه شرط نکردی که واسه عشقت خرج می کنی ...خب فرصت بده می خوام بهت ثابت کنم ...که می شه . قطرات داغ اشک روی صورتم دوید . _اشتباه کردم ....حساب بانکی رو همینطوری بهت می دم ...باشه ؟ نفس تندی کشید و تکیه زد به تاج تخت: _حساب بانکی تو نمی خوام ..اینجوری نمی خوام ...که باز بشم همون هومن بده و مادر کنایه بزنه که دزد شدم ،پدرم هم حتما نفرینم کنه ...آره؟اینبار دلت رو می خوام ...چیزی که خودش همه ی کارها رو درست می کنه ...از اول هم باید اینو صاحب می شدم ...اشتباه کردم ولی قابل جبرانه ...من تاحالا به هر چی خواستم رسیدم ....من به اینم می رسم . _بازور؟!با حیله ؟با تظاهر ؟ سرش چرخید سمت من: _زوره؟! زورت کردم؟! دست و پای عقلت رو که نبستم ...اگه فکر می کنی تظاهره ...یا حیله است ...دل نبند... دل خودته ...صاحبشی ...حق داری هر طوری که می خوای باهاش تا کنی ..جلوت رو نمی گیرم ...ولی کاری که بخوام رو می کنم ..حالا زار الکی نزن بگیر بخواب . و بعد خودش فوری دراز کشید و پتو را تا زیر گردنش کشید.اما من خوابم نمی برد .گرسنه بودم . ضعف داشتم و همه ی قوای تنم در عرض همان چند دقیقه ،تحلیل رفته بود.از روی تخت برخاستم .وقتی اعتراضی از هومن نشد ،حدس زدم که خوابیده .ازپله ها پایین رفتم و از درون یخچال ،مقداری برنج و خورشت فسنجان کشیدم و داخل ماکرو فر گذاشتم .نشستم پشت میز درون آشپزخانه و حرف های هومن در سرم تکرار شد .صدای بوق ماکروفر بود که مرا متوجه ی گرم شدن غذا کرد.غذا را روی میز گذاشتم وقاشق و چنگالی برداشتم نشستم پشت میز. _منم گرسنه ام . سرم بالا اومد.هومن بود .بی دعوت جلو آمد و پشت میز نشست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝