رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت144
-می خوای صندلیتو بخوابونم که بخوابی؟
-نه الان که وقت خواب نیست .
لبخندش چرا اونروز زیبا به نظرم میرسید ، نمی دونم .کمی که در سکوت گذشت گفتم :
_دو جلسه از کلاس های خانم ربیعی رو از دست دادم .
لبخندش زیباتر از قبل شد .موبایلش رو از توی داشبورد درآورد و گرفت سمتم :
_فایل صوتیش رو برات گرفتم .
-از کجا ؟
-از خودش .
-از خودش ؟!
لحظه ای نگاهم کرد .نگاهش شوقی داشت که محوم می کردم :
_رفتم گفتم بهش که تو دو جلسه نمیآی ، فایل صوتی هر جلسه رو برام ریخت توی گوشیم .
هندزفری هایم رو از کیفم رو درآوردم و زدم به گوشی حسام . دنبال فایل گشتم . فرصت خوبی بود که توی جاده و راهی طولانی که در پیش بود، گوش کنم .
" ما توی جلسه ی قبل از اصل اول زندگی یعنی خدا و نماز گفتیم .گفتیم نماز درمانه ، اما این جلسه می خوام یه نکته ی دیگه هم در مورد نماز بهتون بگم .نماز ایمنی شماست .این عالم سراسر بلا و درد و رنج و مصیبیته . دردسره . نماز ایمنی بخشه . نماز درمان این بلاها م هست .اینکه توی این دنیا حس کنی یه قدرت مافوق طبیعی هست که اگه به او متصل بشی ، نجات پیدا میکنی ،خیلی بهت آرامش و انرژی میده .ما به خدا نیاز داریم .
دنیای آدم هایی که خدایی ندارند خیلی تاریک و ترسناکه ... توی اين دنیا اگه خدایی نباشه هر اتفاقی ممکنه بیفته .حتی ممکنه یه پشه باعث مرگ آدمی بشه . همون طور که نَمرود با اون همه تاج و تخت و جبروت و مقام ، با یه پشه ی ناچیز و کوچک مُرد.اما وقتی خدا رو داری همون خدا درد میده ، دوا میده ، شفا میده ،عمر میده ، رزق میده ، سلامتی میده اما تا وقتش . و به قدر و اندازه ی شما.
وقت هم خیلی مهمه . مانمی دونیم خدا تاکی به ما وقت داده .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت144
ترسیده از این همراهیش و نبود مادر و اتفاقاتی که چند دقیقه قبل افتاده بود،نگاهش کردم.
به ظاهر آرام بود قاشق چنگال میان دست مرا کشید و مشغول خوردن شد.
نگاهش روی بشقاب غذا بود که گفت :برو یه قاشق واسه خودت بیار.
اطاعت کردم .قاشقی آوردم و بی هیچ تفکری از کنار بشقاب مشغول خوردن شدم.
موهای سشوار کشیده ام ،گاه و بی گاه جلوی صورتم می آمد و مزاحمت ایجاد می کرد.
مرتب پسشان می زدم اما کلافه ام کرده بود .
ترس از عکس العمل جدیدی از هومن، نمی گذاشت که نگاهم را از صورتش بردارم .
بی اختیار خیره اش بودم و او خیره ی بشقاب غذا.
یکدفعه سرش به سرعت بالا آمد.ترسیده چسبیدم به پشتی صندلی .نگاهش توی صورتم بود که دست دراز کرد سمتم.
نفسم حبس شد .چند تار موی مزاحم جلوی صورتم راپشت گوشم زد و گفت:
_چته ؟!چرا رنگت پریده ؟
چی می گفتم ،می گفتم از دست تو و کارهای غیر منتظره ات.
چند ثانیه ای نگاهم کرد و پرسید:
_از من ترسیدی ؟
اخم ریزی کرد و باز خودش جواب داد:
_آره دیگه از من ترسیدی ..موندم مگه یه زن از شوهرش می ترسه ؟
این لفظ شوهر شده بود باعث دلشوره و اضطرابم نفسم تند شد.
پشت آن اخم ریز و آن لبخند کنایه دار چه حرفی بود که تمام تنم را می لرزاند نمی دانم!
یکدفعه دستش را گذاشت روی قفسه ی سینه ام و گفت:
_چته دیوونه ؟!چرا اینجوری نفس می کشی ؟!
دست گرمش انگارداشت ،پای گلویم فشرده می شد .
احساس خفگی کردم و در همان حین ،بغضی وسط گلوم نشست و با آن حالی که زیر چشمان با نفوذش ،مرا با تمام علایم حیاتی ام چک می کرد، گفتم:
_هومن بسه توروخدا ...ازت می ترسم .
اخمش محکمتر شد و یکدفعه بلند خندید .حتی به نفسم هم اجازه ی خروج ازسینه را ندادم تا علت خنده اش آشکار شود.سرش عصبی چرخید سمتم:
_می ترسی ؟! با یه مرد غریبه می شینی پشت یه میز قهقه می زنی نمی ترسی ،با شوهرت اگه پشت یه میز غذا بخوری می ترسی ؟!
و بعد یکدفعه کف دستش را محکم کوبید وسط میز.
چشمام رو بستم و در حالیکه بی اراده اشکانم جاری می شد گفتم:
_هومن ...
فریاد زد:
_کوفت... یه بار دیگه ببینم این اداها رو واسه من در می آری همون بلایی رو سرت می آرم که تو هفت سالگیت سرت آوردم .
نفس بلندی کشید و ادامه داد:
_دست و پات رو می بندم می ندازمت وسط استخر حیاط تا جلوی چشمای خودم خفه بشی بمیری .
بعد با حرص بشقاب غذا رو پرت کرد توی ظرفشویی و رفت.
فقط آماده بود که اعصاب و روانم را بهم بریزد و برود.
تمام تنم از تهدیدش ،از یادآوری گذشته ها ، از پرتاب بشقابی که با صدایی بلند شکست ،می لرزید.
چشم باز کردم و در حالیکه از ترس زیر لب می گفتم:
_مامان ..تورو خدا امشب برگرد، تو رو ارواح بابا برگرد ....منو با این دیوونه تو خونه تنها نذار.
از ترسم همان پشت میز آشپزخانه نشستم وگریستم و در آخر خوابم برد .
ولی مادر نیامد.گفته بود که شاید با خانم جان چند روزی به مسافرت برود ولی من باور نکردم و حالا دعا دعا می کردم که برگردد.
سروصدایی ریز باعث هوشیاری ام شده بود.سرم را بلند کردم که همزمان با چرخش سرم از دردی که در گردنم پیچید ،آخ بلندی گفتم ،و با دیدن هومن که داشت چایی دم می کرد،خشکم زد!
عصبی بود و حتی بیشتر از شب قبل .
قوری راچنان کوبید روی کتری که خواب برای همیشه از سرم پرید:
_بلند شو میز صبحانه رو بچین .
دستی به گردن خشکم کشیدم و در حالیکه با یک دست آرام مهره های دردناک گردنم را مالش می دادم ،و سرم را روی دستم کج کرده بودم ،از پشت میز برخاستم .
میز صبحانه را به زحمت چیدم و دو لیوان چایی ریختم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝