eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 واسه یکی قد حضرت نوحه واسه یکی قد شش ماهه ی حسینه . پیمانه ی هر کسی قدری داره . اندازه ای داره ... تا فرصت داری فقط استفاده کن . اگه همین حالا به شما بگن پولاتو آماده کن چمدونت رو ببند بری آلمان زندگی کنی ، انگلیس زندگی کنی ، اصلا بری کانادا ، آمریکا ، چکارمی کنی ؟ اولین کاری که میکنی میری پول اون کشور رو تهیه میکنی که اونجا بدردت بخوره . خانم ها پول سفر آخرتتون نمازه ، حجابه ، رضایت همسرتونه .... اینا رو میذاری توی کفه ی ترازوی الهی. بهت خونه میدن . بهت ملک میدن ... پولتو چِنج کن تا وقت داری چمدونت رو ببنید ، یه وقت نرسه ، چشمامون رو باز کنيم ، ببینیم ملک الموت بالای سرمون اومده ، میگه وقت رفتنه ... دیگه اون زمان به من اجازه نمیدن که بارم رو ببندم ... هر چی تا حالا بستی همونه . الان که وقتشو داری ، چمدون آخرتت رو خودت ببند ، وسایل آخرتت رو آماده کن ، این سفر برگشتی نداره که بعدا بیای و برداری. " یه وقتایی میشه که خدا در گوشت حرف میزنه . اما نه با زبون خودش ، از زبون بنده هاش . اشک توی چشمام حلقه زد.سرم رو تکیه دادم به لبه ی صندلیم و چشمامو بستم . چرا ؟ چرا الان با این مریضی ، با این دردی که هنوز معلوم نبود که آخر و عاقبتش چیه ، باید از فایل صوتی حرف های خانم ربیعی ، در مورد مرگ و آخرت می شنیدم ؟! نکنه رفتنی بودم ؟ نکنه سرطان داشتم ؟ قطره اشکی از زیر پلکم روان شد روی صورتم که سر انگشتی گرم به گونه ام خورد. چشم باز کردم .حسام بود . لبخندی زد که دلم طاقت دیدنش رو نداشت . قلبم به تب وتاب افتاد که گفت : _نبینم اشکاتو الهه ی من . سرم رو از او برگرداندم سمت پنجره . سیم هندزفری رو از روی شالم کشیدم که افتاد روی پاهام و زیرلب گفتم : _من میمیرم ... میدونم . عصبی گفت : _اِ اِ اِ ...نشنوم دیگه ها. سکوت کردم .افتاده بودیم توی جاده ، پاکدشت رو هم رد کرده بودیم و اول جاده ی مشهد رضا بودیم که حسام باز گفت : _الهه ... جان حسام ، مرگ حسام ... دیگه از این حرفا نزن . جوابش رو ندادم که آهی کشید و ادامه داد: _جوابمو نمیدی ؟ کاش برم زیر یه کامیون ، سر و صورتم ... عصبی جیغ کشیدم : _اِ ... خندید : _چرخ کامیون رو عوض کنم خب ، سرو صورتم سیاه میشه دیگه. از شوخی بی مزه اش ، مشتی حواله ی بازویش کردم . -آی چه دستت ضرب داره . -تا تو باشی از این شوخی ها نکنی. -توهم قول بده دیگه از اون حرفا نزنی ...آخ آخ آخ ....دیدی چی شد؟! فوری چرخیدم سمتش : _چی شد ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بی هیچ حرفی هر دو مشغول خوردن صبحانه شدیم . کلاس داشتیم ...هردو. البته یکی از کلاس ها با خودش بود. میز صبحانه را همانطور چیده شده رها کردم و حاضر شدم . هومن هم همان اخمی که از شب قبل توی صورتش مانده بود،براه افتاد. خدا را شکر کردم که لااقل آنروز کلاس داشتم و چند ساعتی را از دست آن دیوانه ای روانی خلاص می شدم. توی کلاس با دیدن فریبا ،دلم خواست خفه اش کنم . _سلام دختر چی شد دیشب؟یکدفعه غیبت زد! نشستم روی صندلی ام و با حرص گفتم: _همونی شد که گفتم ،هومن مچم رو گرفت. _ای آدم تیز ...ازکجا فهمید ؟! سرم چرخید سمتش: _ازکجا فهمیده به نظرت ؟خب حتما تو رو دیده دیگه ،رفتی سر میز سلف پذیرائی ،چشمات به چهار تا خوراکی افتاده ،از دورو برت بی خبر شدی . فریبا با کنجکاوی توی صورتم خیره شد: _حالا کتکت زد؟یا پوستت رو کند ؟ نفسم را محکم فوت کردم وتوی گوشش گفتم : _هیچ کدوم ..منو بوسید. صدای حین با تعجب فریبا و صدای خنده اش برخاست: _واقعا ؟!...چه رمانتیک ! _دیوونه ای ها ...ازش می ترسم فریبا این غیر عادیه...تاهمین الان، غرزده ،بشقاب شکسته ،اصلا دیوونه ایه! همون موقع هومن وارد کلاس شد و همه به احترامش ایستادن. سرم رو بی دلیل پایین گرفتم و خیره شدم توی کتابم،اما حرکاتش را زیر نظر داشتم. کیفش را روی میز گذاشت و بی مقدمه گفت: _سلام ،فصل چندم بودیم؟ _استاد فصل اول چند صفحه مونده. یکی گفت و از پشت میزش برخاست و مقابل بچه ها روی سکوی کلاس ایستاد: _خب ما در بحث الگوریتم های اصلی انتخاب صفحه در عمل جایگزینی بودیم ... نگاهم روی کتاب بود و او همچنان توضیح می داد. هیچ دلم نمی خواست نگاهش کنم . به همین خاطر کتاب بهانه ی خوبی بود برای فرار از چشمانش. تا اینکه فریبا آهسته گوشه ی کتابم نوشت: _داره به تونگاه می کنه . جوابی به فریبا ندادم .می دانستم دنبال بهانه ای است برای مچ گیری .اما انگار اشتباه کرده بودم آنروز بی بهانه مچ گیری کرد. _خانم افراز...توی اون کتابتون دنبال چی می گردید؟من دارم مبحث رو توضیح می دم. بی اونکه سر بلند کنم و نگاهش کنم گفتم: _شما توضیح می دید،من توی کتاب صحبت های شما رو می بینم . فریبا بازگوشه ی کتابم نوشت: _عصبی اش کردی نسیم ،سرتو بالا بیار دیگه . اما نه حرف های فریبا و نه هومن ،هیچ کدوم تاثیری روی من نداشت. تا آخر کلاس سرم را بالا نیاوردم و فکر کنم که حسابی حرصش دادم اما بعد از اتمام کلاس این من بودم که حرص خوردم. داشتم کتابم را جمع می کردم که فریبا گفت: _نسیم ! نگینه ... _نگین .. سرم بالاخره بالا آمد و نگین را دیدم. یه شاخه گل سرخ دستش بود که وارد کلاس شد و یکراست سراغ میز هومن رفت. فاصله ی میز هومن تا صندلی من دو قدم بود. _سلام استاد. هومن سر بالا آورد و یک لحظه نگاهش به جای چشمان نگین به نگاه کنجکاو من افتاد. اما فوری همراه با اخمی سر کج کرد سمت نگین و جواب سلامش را داد: _سلام . _استاد جمعه افتخار ندادید برای شام در خدمتتون باشیم ...ناگهانی رفتید ،نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده. داشت کتابش را درون کیفش می گذاشت که جواب داد: _اتفاقی افتاد که مجبور شدم ...حتما برای عذرخواهی خدمت شما و خانواده می رسم . _استاد پدرم استاد نیکو همین سه شنبه برای صرف شام دعوت کردند،درمورد تاسیس یه شرکت می خوان مشورت کنند ،منم ازسوابق شما گفتم ،پدرم عاجزانه تقاضا کردند که شما هم تشریف بیارید ،خیلی خیلی خوشحالمون می کنید . لبخند روی لب هومن حرصم داد: _حتما خدمت می رسم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝