eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 چشم بسته ، قلبم ضربان گرفت . تپش گرفت . انگار تپش وضربان ، تا قبل از خواندن آن بیت شعر ، از حسام ، فقط نمادین بود. جان تازه گرفته بودم ، که صدای پر از فریاد قلبم داشت حتی گوش های خودم را کر می کرد. باید اعتراضی میکردم ، قبل از اونکه صدای قلب بیقرارم را بشنود. عصبی صدامو بالا بردم : _حسااام. هرچی صدای من در حرصش بالا بود ، صدای حسام در مهربانیش بیشتر شد : _جااان دلم . عصبی تر گفتم : _بسه .... میخوام بخوابم. با لحن سراسر آرامش زمزمه کرد: _چشم بانو . و سکوت کرد.می خواستم چشم باز کنم نگاهش را ببینم . ولی می ترسیدم که باز گرفتار دایره ی لغات جنون آمیز کلامش شوم . چند ثانیه ای گذشت که بالاخره ، لای پلک یکی از چشمانم برای شناسایی موقعیت اطراف ، باز شد .حسام چشم بسته بود و با لبخندی که شاید حالت قشنگ لب هایش بود به خواب رفته . آسوده خیره اش شدم . این پسر با اعجاز سیاه نگاهش داشت چطوری رامم میکرد؟ هنوز داشتم نگاهش می کردم که چند ضربه به در خورد . چنان بلند و رسا که ترسیدم . حسام هم از خواب پرید . نشست روی پتو و با تعجب نگاهم کرد و گفت : _حتما حمیده خانومه . پیراهنش رو فوری روی زیر پوش سفیدش تن کرد و رفت سمت در: _شمایید !! بعد در خانه کاملا باز شد . علیرضا بود!با هستی ! چشمام از کاسه بیرون پرید: _علیرضا !! هستی !! علیرضا چمدان خودش و هستی رو گذاشت کنار چمدان من و گفت : _گفتیم یهویی بیایم سوپرایزتون کنیم . حسام کلافه دستی به موهایش کشید و گفت : _شاید ما نمی خواستیم سوپرایز بشیم خب . علیرضا خندید و با پررویی جواب داد: _مگه دست خودتونه ... من و هستی دل نداریم !؟ حسام عصبی به هستی نگاهی کرد که هستی فوری گفت : _به خدا علیرضا پیشنهاد داد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ازشدت ذوق لبخندم را تند تند روی لبم کور می کردم تا میلاد فکر نکند که از دیدن او اینقدر ذوق زده شدم . بالاخره به منزل پدر نگین رسیدیم . همراه ماشین میلاد وارد حیاط بزرگ عمارت شدیم. ازماشین پیاده شدم و میلاد در حالیکه همراهیم می کرد گفت : _مطمئنا استاد نیکو و استاد رادمان هم از دیدن شما متعجب می شند ...از نگین شنیدم که شما با استاد نیکو این ترم درس ندارید . _بله...ولی استاد رادمان چرا . _پس حتما استاد رادمان ازدیدن شما غافلگیر می شه. تو دلم با ذوق گفتم: _دقیقا منتظر همون لحظه ام . وارد خانه شدیم .پشت در ورودی خانه ،در راهروی بزرگ قبل از در ورودی ،یکی از خدمه با احترام سلام کرد و خواست کیفم را بگیرد که گفتم: _ممنون. میلاد در ورودی سالن را گشود و با احترام سر خم کرد: _بفرمایید. وارد شدیم ،نگاهم تمام سالن را چرخید.طرف دیگر سالن جایی پشت در ورودی دور چند دست مبل سلطنتی ،نگین وپدرش واستاد نیکو و...هومن نشسته بودند. تمام تنم پرشد از ذوقی غیر قابل وصف. همراه میلاد آرام و با احتیاط با آن کفش های پاشنه دار که فکر می کردم الان است که روی سنگ های کف سالن لیز بخورم سمتشان رفتم .درست پشت سر هومن ایستاده بودم که میلاد گفت: _سلام به همگی معرفی می کنم ....خانم افراز که به تازگی باهاشون آشنا شدم . همه برخاستند.حتی هومن و نگاه هومن مبهوتم شد .با لبخند به همه سلام کردم تا چشمانم رسید به هومن.لبخند زدم وگفتم: _سلام استاد. فشار دندان هایش را روی هم دیدم ومی تونستم خوب صدای خرد شدنشان را هم بشنوم به زور از میان دندان های قفل شده اش گفت: _سلام . میلاد رو به سمت خانم میانسالی که خیلی جوان تر از آن بود که مادر میلاد باشد گفت: _مادر ..ایشون همون نسیم خانمی هستند که تعریفشون رو براتون کرده بودم ...مادرم هستند. دستم را سمت مادرش دراز کردم : _از آشناییتون خوشبختم . لبخند ملیحی زد و اشاره کرد که روی مبل کنار دستش بنشینم: _سلام عزیزم بفرمایید...میلاد خیلی از شما برام گفته . با خودم گفتم "ازچی گفته ؟! ازشربتی که رویش ریختم ؟!" روی همان مبلی که مادر میلاد اشاره کرد نشستم و میلاد رو به رویم و حالا هومن با فاصله ی چند مبل، مقابلم بود.نگین هم از راه رسید : _سلام عزیزم ..پس شمایی که دل پسردایی رو بردی ! با لبخند نگاهم رفت سمت لیوان شربت روی سینی دست نگین وگفتم : _سلام ...ایشون لطف دارند. نگین هم طرف دیگر مبلی که نشسته بودم نشست وگفت : _خب چه خبرا ؟! افتخاردادی . _ممنون. همون موقع خانم بلند قامتی و البته خیلی شیک پوش سمتمان آمد که نگین گفت: _مادرم هستند. ازجا برخاستم و سلام و احوالپرسی کردم .اوهم درجمع ما نشست و حالا دو جمع متفاوت داشتیم . پدر نگین و هومن و استاد نیکو و من و نگین و میلاد و مادر نگین و مادر میلاد . گه گاهی با آنکه نگاهم سمت هومن نمی رفت اما متوجه بودم که تمام حواسش به ما بود و چطور حواسش در جمع ما متمرکز شده بود. مادر نگین پرسید: _عزیزم شما چند سالتونه ؟ _بیست و دو سال. _ماشاالله ...کاش مادرتون هم تشریف می آوردند تا افتخار آشنایی با ایشونم داشتیم . _مادر منزل نبودند. میلاد در حالیکه لیوان پایه دار شربتش را دست گرفت گفت : _خیلی دلم می خواد از ایشون توی شرکتم استفاده کنم ...به نظرم نیروی فعالی هستند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝