eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 حسام نگاهی به هستی که راستی راستی داشت چهار دست و پا میرفت ، انداخت و کف دستشو کوبید وسط پیشونیش : _ای خدا ! این زن و شوهر چرا اینقدر احمقند! -بریم دیگه ... بیا ماهم احمق بشیم . پوزخند زد و گفت : _انگار حماقت علیرضا مسریه. سری به تایید حرفش تکون دادم . خندید و گفت : _ شیطنت وجودت گُل کرده بانو ؟! ...باشه . چهار دست و پا جلو راه افتادم .حسام بیچاره به جای اینکه بیشتر به فکر خودش باشه ، به فکر من بود. -الهه یواش برو ...الهه از گوشه برو ...الهه جای دستاتو محکم کن ....الهه لیز نخوری . خنده ام گرفته بود که گفتم : _حسام تو فکر خودت باش . بالاخره بعد از ده دقیقه که از اون باریکه راه ، تک نفر، تک نفر ، سمت بالای تپه ی آخر رفتیم به یه محوطه ی صاف بین درختان رسیدیم . از بالای ارتفاعی سه متری یه نهر کوچک آبی درون برکه ای که پایین نهربود ، می ریخت . -اینه !! آبشار که گفتی ... این بود؟! علیرضا گوشیش رو داد به هستی و گفت : _آره دیگه ...هستی یه عکس از من بگیر . حسام جلو اومد و به همون نهر آب کوچکی که سرایز بود سمت حوضچه نگاهی انداخت و بعد مقابل علیرضا ایستاد: _ویز اینو بهت نشون داد !؟ -آره . حسام سر شو تکون داد و یکدفعه با دو دست علیرضا رو هل داد سمت حوضچه ی آب . من و هستی جیغ کشیدیم و علیرضا تا گردن رفت زیر آب حوضچه . خودش هم شوکه شد .گویی آب حوضچه زیادی سرد بود که لرزید و گفت : _وااای ... یخ زدم . هستی دست دراز کرد سمت علیرضا که حسام اونو عقب کشید و گفت : _خودتم بیا بیرون .... تا یادت بمونه هرجایی ویز نشونت داد، نری ، باشه ؟ بعد دستمو کشید و گفت : _بیا بریم الهه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم . صدای جلز و ولزش بلند شد . از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حباب‌های کوچک دور ماهی خیره شدم. کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم . چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر می‌کنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم . خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافه‌اش کردم. آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بی‌وقفه برگه‌های امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ می‌کردم . _به به ..چه بویی. در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف‌ آلود. جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او می‌ترسیدم . هر وقت فاصله ها را کم می‌کرد بلایی سرم نازل می‌شد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمی‌شد : _فردا می‌خوای بیای هتل ؟ سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت : _بابا تمومش کن این سکوت مسخره‌ رو دیگه...خسته‌ام کردی به خدا ...آدم فکر می‌کنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه . از حرفش خندیدم که ادامه داد: _می‌آی حالا؟ مدیریت کم چیزی نیست . با لبخندی که نه از روی لبم محو می‌شد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم . کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره می‌کرد و به حالت نمایشی داشت ازم می‌پرسید که همراهش می‌روم و در آخر گفت : گرفتی یا نه ؟ سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت : بده به من الان یه بلایی سر خودت می‌آری می‌اندازی گردن من، منم که سابقه‌ی کاریم خراب .... ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت : _چی شد ؟ سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت : _نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود. با سر تایید کردم ولی می‌خواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خنده‌اش گرفت ولی باز گفت : _تصویر هست صدا نیست . و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم . دیوانه شده بودم شاید ! بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش می‌خندیدم! کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خنده‌ای که به لبخند ختم شده بود گفت : _فرداساعت 8 می‌ریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه. ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد: _یه چایی برام بریز. _به‌به ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟ مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن: _تو چطوری؟ آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح می‌کنه که کور بشه . _کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر. مادر متعجب پرسید: _کی ؟ _دخترت دیگه . مادر بیشتر از حتی خودم ذوق‌ زده شد: _آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق می‌ده ..راستی آخر هفته می‌ریم خونه‌ی خانم جان . _چه خبره ؟ _مادر با ذوق گفت : _تعطیلاته دیگه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝