رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت167
حسام نگاهی به هستی که راستی راستی داشت چهار دست و پا میرفت ، انداخت و کف دستشو کوبید وسط پیشونیش :
_ای خدا ! این زن و شوهر چرا اینقدر احمقند!
-بریم دیگه ... بیا ماهم احمق بشیم .
پوزخند زد و گفت :
_انگار حماقت علیرضا مسریه.
سری به تایید حرفش تکون دادم . خندید و گفت :
_ شیطنت وجودت گُل کرده بانو ؟! ...باشه .
چهار دست و پا جلو راه افتادم .حسام بیچاره به جای اینکه بیشتر به فکر خودش باشه ، به فکر من بود.
-الهه یواش برو ...الهه از گوشه برو ...الهه جای دستاتو محکم کن ....الهه لیز نخوری .
خنده ام گرفته بود که گفتم :
_حسام تو فکر خودت باش .
بالاخره بعد از ده دقیقه که از اون باریکه راه ، تک نفر، تک نفر ، سمت بالای تپه ی آخر رفتیم به یه محوطه ی صاف بین درختان رسیدیم . از بالای ارتفاعی سه متری یه نهر کوچک آبی درون برکه ای که پایین نهربود ، می ریخت .
-اینه !! آبشار که گفتی ... این بود؟!
علیرضا گوشیش رو داد به هستی و گفت :
_آره دیگه ...هستی یه عکس از من بگیر .
حسام جلو اومد و به همون نهر آب کوچکی که سرایز بود سمت حوضچه نگاهی انداخت و بعد مقابل علیرضا ایستاد:
_ویز اینو بهت نشون داد !؟
-آره .
حسام سر شو تکون داد و یکدفعه با دو دست علیرضا رو هل داد سمت حوضچه ی آب . من و هستی جیغ کشیدیم و علیرضا تا گردن رفت زیر آب حوضچه .
خودش هم شوکه شد .گویی آب حوضچه زیادی سرد بود که لرزید و گفت :
_وااای ... یخ زدم .
هستی دست دراز کرد سمت علیرضا که حسام اونو عقب کشید و گفت :
_خودتم بیا بیرون .... تا یادت بمونه هرجایی ویز نشونت داد، نری ، باشه ؟ بعد دستمو کشید و گفت :
_بیا بریم الهه.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت167
ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم .
صدای جلز و ولزش بلند شد .
از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حبابهای کوچک دور ماهی خیره شدم.
کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم .
چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر میکنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم .
خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافهاش کردم.
آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بیوقفه برگههای امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ میکردم .
_به به ..چه بویی.
در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود.
با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف آلود.
جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او میترسیدم .
هر وقت فاصله ها را کم میکرد بلایی سرم نازل میشد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمیشد :
_فردا میخوای بیای هتل ؟
سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت :
_بابا تمومش کن این سکوت مسخره رو دیگه...خستهام کردی به خدا ...آدم فکر میکنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه .
از حرفش خندیدم که ادامه داد:
_میآی حالا؟
مدیریت کم چیزی نیست .
با لبخندی که نه از روی لبم محو میشد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم .
کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره میکرد و به حالت نمایشی داشت ازم میپرسید که همراهش میروم و در آخر گفت :
گرفتی یا نه ؟
سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت :
بده به من الان یه بلایی سر خودت میآری میاندازی گردن من، منم که سابقهی کاریم خراب ....
ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت :
_چی شد ؟
سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت :
_نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود.
با سر تایید کردم ولی میخواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خندهاش گرفت ولی باز گفت :
_تصویر هست صدا نیست .
و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم .
دیوانه شده بودم شاید !
بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش میخندیدم!
کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خندهای که به لبخند ختم شده بود گفت :
_فرداساعت 8 میریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه.
ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد:
_یه چایی برام بریز.
_بهبه ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟
مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن:
_تو چطوری؟
آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح میکنه که کور بشه .
_کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر.
مادر متعجب پرسید:
_کی ؟
_دخترت دیگه .
مادر بیشتر از حتی خودم ذوق زده شد:
_آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق میده ..راستی آخر هفته میریم خونهی خانم جان .
_چه خبره ؟
_مادر با ذوق گفت :
_تعطیلاته دیگه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝