eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 --ببخشیدا...ولی پدر و مادرت جلوی خود آقاجون، شروط پدر منو پذیرفتند. آرش در حالی که با گلبرگ های سرخ دسته گلم بازی میکرد گفت: -اونکه بله....ولی فکر نمیکردند که قراره اینقدر مهریه ازمون بگیری....تازه اونم نقد... -منظورت چیه؟! _خب هرچی که به نامت میشه قانونا تو مالکش هستی و مثل پول نقد میمونه....دیگه عندالمطالبه نیست، مطالبه شده است اونقدر از حرف آرش دلخور شدم که با اخم گفتم: -واقعا ازتو انتظار نداشتم. خندید: -حالا ناراحت نشو ...چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. باحرص گفتم: -آره واقعا ! چه حاجت به بیان بود که بگی؟ گفتم که بدونی حالیمه .... پخمه نیستم ...فهمیدم چکار کردم ولی اونقدر دوستت داشتم که واست اینقده مایه بزارم. -مایه ای که اینجوری کنایشو بزنی! نگاش یکدفعه یه جوری شد: -تموش کن الهه وگرنه یه چیزی بهت میگم که حالت جا بیاد....عمو فکر کرده منو پدر و مادرم از پشت کوه اومدیم... آقاجون که منصرف شد پس واسه چی اینقده مهریه برید؟! واسه چه تضمینی؟! یعنی به برادرشم شک داشت؟! سرم انی درد گرفت. حوصله ی کش اومدن اون بحث رو سر سفره نداشتم. حتی یک درصد هم فکرشو نمی کردم که بعد از عقد کنایه ی مهریه ام رو بشنوم. اونم درست وقتی که یک ساعت بیشتر از عقدمون نگدشته بود! تا وقت شام سکوت کردم.وقتی ظرف سالاد من و آرش روی میز نشست و یک دیس بزرگ جوجه کباب که خودش کلی حرف داشت ، مجبور شدم سکوتم رو بشکنم. -بگو بشقابم بیاره. -بشقاب برای چی؟ - توی دیس بخوریم؟ خندید: _دیوونه...عروس و داماد توی یه دیس غذا میخورن. از شنیدن این حرفش که اجباری بود ، برای رفع کدورت عصبی تر شدم. چنگالم رو باحرص زدم توی سالاد و گفتم: -اصلا من سیرم. آرش دیس غذا رو کشید سمت خودش و از خدا خواسته گفت: - پس خوش به حاله من. و شروع کرد. اولش فکر کردم که اگه یه کم ناز کنم، نازم رو میخره. با چند تا پر کاهو شروع کردم ولی دیدم آرش راستی راستی داره دیس رو تموم میکنه فهمیدم نه انگار خریدارم ، اهل ناز خریدن نیست. یعنی اصلا خریدار نیست ! فوری با چنگالم تکه ای جوجه کباب از دیس برداشتم و با دلخوری گفتم: -نوش جان....خوب شد من نخوردم لااقل شما سیر بشید. خندید و گفت: _بالاخره تلافی اونهمه مهریه ای که به زور ازم گرفتی رو باید یه جوری خالی کنم دیگه. چرا باز حرف مهریه پیش اومد !؟ اخمم محکم شد و دلخوریم بیشتر: _آرش !! خیلی پررویی به خدا ! 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاهم روی کتاب بود و سعی داشتم بدون کمک از کسی که باعث و بانی این بد بختی بود ، فصل دوم را برای کنفرانس مطالعه کنم . که صدای پدر به گوشم رسید : _می گم مینا ، تا یکی دو ماه قبل ، نسیم منو بیشتر دوست نداشت ؟ آخه خیلی وقته با من حرف نزده . از این حرف پدر ، متعجب سر بلند کردم . لبخندش ظاهر شد که مادر نگاهی به من انداخت و بی خبر از همه چیز گفت : _خب دخترم درسش سخته ، وقتش کمه . کتابم رو بستم و گذاشتم روی میز و محکم تکیه زدم به پشتی مبل . -بیشتر از درسای سخت ، یه استاد سخت گیر دارم . پدر از اینکه سر صحبت باز شده بود ، کامل چرخید سمت من و با لبخندی واضح پرسید : _واقعا ! نکنه هومن خودمونه . دست به سینه شدم و سر تکون دادم .قهقه ی پدر بلند شد . حتی فکرشو هم نمی کردم که این مسئله رو به شوخی بگیره ، شاید هم یادش رفته بود که هومن چه بلاهایی سرم آورده بود . -شما می دونستید هومن توی دانشگاه ما تدریس می کنه ؟ مادر به جای پدر جواب داد . در حینی که سینی چای رو روی میز می گذاشت و کنار پدر ، رو به رویم می نشست گفت : - گفته بود ولی یادم رفت از خودش یا تو چیزی بپرسم ...حالا تدریسش چطوره ؟ - تدریسش ؟! من بدبخت دارم تدریس می کنم . چشمای مادر و پدر از تعجب گرد شد . همون موقع صدای حضرت آقا از بالای پله های طبقه ی دوم اومد : _آخی ... تو تدریس می کنی !! دو دست در جیب شلوار با تامل از پله ها پایین می آمد: -هنور که کنفرانس فصل دوم رو ندادی که فخر تدریست رو می فروشی . حالا که پدر و مادر بودند ، بهترین فرصت بود براى جواب دادن . -اصلا کدوم استاد یه فصل کامل رو میده شاگرد کنفرانس بده ؟! سئوالم رو از پدر پرسیدم و پدر با یه اخم ریز و تفکر ی عمیق داشت نگاهم می کرد. خوب می دونستم این حالت چهره اش چه معنی داره . برای همین پشت بند جمله ام ، با ناله ادامه دادم: - همون جلسه ی اول که من بدبخت نمیدونستم که قراره ایشون استاد ما بشند ، منو کشونده جلوی چهل نفر آدم به سئوال و جواب که چی ، فصل اول مرور بشه . نگاه دقیق پدر و مادر روی صورتم بود و هومن همونطور خونسرد از پله ها پایین می اومد . به سالن که رسید کنار مبل پدر ایستاد و با همان ژست قبلی ، دو دست تا مچ در جیب شلوار ، خیره ام شد ولی من در مقابل نگاه پر حمایت پدر و مادر بی هیچ ترسی ادامه دادم : - همه دوست دارند یه نسبتی با اساتید داشته باشند تا لااقل توی کلاس ها یکی هواشون رو داشته باشه ولی من بدبخت الان دو جلسه است که فقط میرم بالای سکوی کلاس تا بقیه به من بخندند. پدر سر چرخاند سمت هومن و فقط با همان اخم ظریف نشسته میان ابروهای پهنش نگاهش کرد . هومن اما ، رو به من جواب پدر و داد: -اخی بمیرم واست ... اولاً چهل نفر نبودن و سی نفر ، ثانیا ، لال بودی که جواب ندادی ؟ خب جواب میدادی تا بهت نخندن ... ثالثا جمع کن این ژست موش مردگیتو ، تا پدر و مادر رو دیدی زبونت بکار افتاد ؟! اینبار صدای پدر بلند شد : _هومن درست حرف بزن . پوزخند زد و رو به سمت من نگاه تندی حواله کرد و عمداً دنباله ی نگاهش را با تهدیدی گره زد که از دیدنش بند دلم پاره شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝