eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 تنها جوابی که داشتم این بود: -اینا به من ربطی نداره آرش. باز خندید . دیگه از شنیدن صدای خنده اش عصبی میشدم. -آره ربط نداره ....سرکار مالک خونه و ویلا شدی میگی ربطی نداره ! پس به کی ربط داره! من قراره با کسی ازدواج کنم که تموم خونه ام به نامشه؟! خب بگو جای من و تو عوض شده دیگه....من عروسم و تو داماد. کلافه، سرم رو با دو دستم گرفتم و چشام رو بستم. -بس کن آرش، سردرد گرفتم با این حرفات.... محکتر فریاد زد: _بس نمی کنم الهه .... فکراتو بکن ....تا الان به رضایت عمو برای عقد ازدواج احتیاج داشتیم ولی الان نه.... یا به من ثابت میکنی که منو دوست داری و به خاطر خونه و ویلای پدرم بله نگفتی یا... خشکم زد: -یا چی؟ -یا نمیتونیم باهام ادامه بدیم. همون طور که مثل مجسمه ای خشک شده بودم باز پرسیدم: -یعنی چی نمی تونیم ادامه بدیم؟ خیلی راحت و مصمم گفت: _یعنی اینکه تو که همین حال تموم مهریه است رو گرفتی....پس میتونم طلاقت بدم. لبام لرزید: -آ.... آرش! سکوت کرد.دوباره با ترس صدایش زدم: -آرش! -همون که شنیدی. انگار خواب بودم. از اون دسته خواب هایی که هرچی سعی می کنی بیدار بشی تا نترسی و کابوست تموم بشه، نمیشه که نمی شه. انگار توی با تلاق آرزو هام داشتم دست و پا میزدم. کنار عشقم، کنار همسرم، کنار آرزوهام...اما نه به محبت وعشق ، بلکه به تقلای موندن برای ادامه ی زندگی مشترک. من از اون مهر آبی رنگ طلاق که میخواست توی شناسنامه ام بخوره میترسیدم. مگه چند روز از عقدمون گذشته بود که حرفی از طلاق وسط بیاد. ما همون روز عقد کرده بودیم. این چه تهدیدی بود که آرش کرد !! لال شدم .....سرم اونقد درد گرفت که حس کردم اگه حرف بزنم، از حال میرم. نفهمیدم چقدر بیخودی تو خیابون ها چرخیدیم و هر دو سکوت، کردیم و کام همدیگرو تلخ . دسته آخر هم آرش بی هیچ حرفی منو به خونه رسوند و رفت. این خاطره از روز اول عقدمون به جا موند. شنیدن یک دعوای حسابی، یک دلخوری عمیق و یک تهدید حسابی و اسمی ممنوعه . اونم درست روز اول عقدمون . طلاق ! وقتی برگشتم خونه، مادر و پدر بیدار بودند اما من توان حرف زدن نداشتم. خستگی رو بهانه کردم و به اتاقم رفتم. لباس های عقدم رو با بی حوصلگی انداختم روی مبل و فقط یه تاپ پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت. خنکی ملحفه ی تخت داشت داغی آتش تنم رو خاموش میکرد که بغضی مثل گلوله ای از آتش توی گلوم نشست. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸