رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت39
-آرش قهری رو شروع کرده بود که انگار هیچ وقت به آخر نمیرسید . یک هفته ای بود که از عقدمون میگذشت و خبری از آرش نبود . با اینحال مادر که علت این بی خبری را میدانست ، سعی داشت از پدر مخفی کند . مجبور شدم یه بار دیگه غرورم رو زیر پا بگذارم و به آرش زنگ بزنم .
-الو ...واسه چی هی زنگ میزنی به من ؟
عجب سلامی کرد! و چه جمله ی عاشقانه ای گفت ! دوبار ....فقط دوبار بهش زنگ زدم و او میگفت " هی زنگ میزنی ؟! " دلخوری ایم آشکار شد:
_علیک سلام ...
-گیرم که سلام ، که چی حالا ؟!
که چی ؟! بعداز یک هفته ! که چی !؟
-حرف دارم باهات .
-من حرفی با تو ندارم .
سر انگشتان دستمو کف دستم جمع کردم و فشار عصبانیم رو کف دستم خالی :
_من دارم ...خیلی هم حرف دارم ...میآی یا برم سراغ آقاجون .
-داری منو تهدید می کنی !
-آره ...چون مجبورم کردی .
لحظه ای سکوت کرد.شاید ... شاید همین تهديد فرجی میشد که شد.
-امروز ساعت 4 بعدازظهر میآم دنبالت .
-منتظرم .
واااای بدون خداحافظی قطع کرد. حتی اجازه ی بغض کردن هم به خودم ندادم .خودم خواستم .خودم عاشق شدم ، خودم باورش کردم و حالا باید پای یک امضا و یک اسم میموندم.
تا ساعت 4 بعد ازظهر هی تو خیال خودم ، حرفام رو بارها و بارها مرور کردم ،حذف کردم ، که بلکه تاثیر بذاره .ساعت 4 بعدازظهر که شد حاضر و آماده جلوی درب خونه منتظرش شدم .
اونقدر فکر کرده بودم که حتی درجواب مادر که پرسید :
_کی بر میگردی ؟
گفتم :
_هروقت به نتیجه برسم .
نگاهی به ساعت عقدمون که سِت بود و لنگه ی همون ، دور مچ دست آرش بسته بودم ، انداختم . دیر کرده بود.
10 دقیقه تاخیر ! نگفت توی گرمای تابستون زیر آفتاب منتظر میمونم ؟!نگفت که دیر میآد و من باید هی با کف دستم خودم رو باد بزنم و چشمام رو به سر کوچه بدوزم ؟
نگفت ...اصلا بعید میدونم که یادش باشه که بامن قرار گذاشت .
هی دو قدم از جلوی در رفتم سمت سر کوچه رفتم و برگشتم .شاید ده ها بار این مسیر رو طی کردم .ساعت چهارونیم شد که بالاخره آقا تشریفشون رو آوردند.با اونکه خیلی از دستش دلخور و عصبی و ناراحت بودم ولی هنوز اونقدر دوستش داشتم که با دیدنش ذوق کنم .حتی واسه دیدن اون پیراهن چهارخونه ی روشن طوسی که چقدر بهش میومد . یا حتی برای عطر لاگوستش که فضای ماشینو پر کرده بود .در ماشین رو که باز کردم ،حتی نگاهم نکرد.
اما من عاشقانه صداش زدم :
_سلام آرش جان .
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت39
در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد:
-یواش ... چه خبرته !
خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت :
-دخترم دلش واسه من تنگ شده خب .
و هومن باز از رو نرفت و جواب داد:
_دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه .
خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید :
_چطوری نسیم جان ؟
-خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟
-با منوچهر توی حیاط هستند .
مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت :
_کجا غیبت زد یکدفعه ؟
-یه کاری داشتم که ....
سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت :
_شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟
-بله .
-پس یکی برای من بزن ببینم .
نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت :
-چیه ؟ هومن نمی ذاره .
هومن فوری گفت :
_نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه .
صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم :
_اینم واسه خاطر روی گل خانم جان .
دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد :
_وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده .
مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب .
-آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝