رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت52
حسام
صدای هستی باز کل خونه رو به هوا برد:
_مامان ... تورو خدا ... دیر شد به قرآن ... الهه گفت اول پاتختی پیشش بشینم.
_خب حالا ... اومدم.
مادر کیفش رو روی مچ دستش انداخت که گفتم:
_پاکت منو یادتون نره.
چشم غره ای بهم رفت که علتش نامعلوم بود:
_عروسی نیومدی ، پاکتت دیگه چیه؟!
پدر با صدای بلندی اعتراض کرد:
_تو چکار داری زن؟! مگه نمیگی دیرتون شده ، پاکت رو بگیر برو دیگه.
مادر باز اخم کرد:
_پدر و پسر عین همند ... لم دادن جلوی تلوزیون فقط غر میزنن ... هستی... پاتختی کجا بود؟ خونه ی عمت بود یا خونه ی آقای ریاحی؟
هستی مردد شد:
_وااای... یادم رفت. آخه نه اینکه اول قرار بود خونه عمه اینا باشه ... یادم رفت ... بزار الان زنگ میزنم از عمه میپرسم.
نگاه هم باز به صفحه ی تلوزیون خشک شد . هنوز قلبم درد میکرد. دوایش رفت، درمانش رفت. آه کشیدم که صدای هستی رو شنیدم:
_سلام ... سلام عمه جون ... عمه!! ... چرا گریه میکنی؟!
سرم برگشت سمت هستی:
_خاک به سرم ... کِی؟! ... کدوم بیمارستان ... نه ... نه این چه حرفیه! خدا نکنه ... باشه باشه.
گوشی رو گذاشت و گفت:
_مامان !! الهه خودکشی کرده!
همان نفس که به زور از سینه ام بیرون میآمد هم حبس شد.از جا پریدم:
_چی شده هستی؟!
هستی در حالیکه از شدت نگرانی میلرزید و بغض کرده بود گفت:
_نمیدونم به خدا ... فقط عمه گریه میکرد، می گفت دخترم از دستم رفت.
مادر چنان محکم زد توی صورتش که بند دلم پاره شد. فوری گفتم:
_بیمارستان بودند؟
_آره ... ما رو ببر اونجا حسام.
دیگه حالم رو نفهمیدم. اصلا دیگه یادم نیست چی پوشیدم فقط سوئیچ ماشین رو چنگ زدم و پله ها رو دوتا یکی کردم. هستی گریه میکرد. مادر نگران بود و پدر مدام می گفت " لا اله الا الله " و من فقط آه میکشیدم. به بیمارستان رسیدیم. تو حیاط بیمارستان بودیم که از صدای بلند ناله های زنی ، قلبم ریش شد. عمه بود. کف زمین نشسته بود و فریاد میزد:
_الهی مادر برات بمیره ... الهه .... کاش میمردم و این روزو نمیدیدم ... خداااا.
دویدم. بازوی عمه رو گرفتم و محکم تکون دادم:
_عمه ... چی شده؟
نگاه چشمای خیسش توی صورتم چرخید:
_حسام ... حسام ... دخترم ... دخترم.
مادر و هستی هم دورمون رو گرفتند:
_منیژه جون چی شده؟
هستی ، همپای عمه گریه میکرد که عمه با دو دست کوبید توی صورتش و گفت:
_خودکشی کرده ... الهه ی من ، خودکشی کرده ... واای خدا ...
کلافه از دست عمه که فقط یه جمله رو تکرار میکرد از برخاستم و رو به پدر گفتم:
_آقا حمید کجاست؟ یه زنگ به موبایلش بزن ببینیم چی شده.
این تنها راه بود. بین شیون های عمه و حرف هایش فقط یک چیز دستگیرم شد، آرش رفته، الهه خودکشی کرده و این واقعیت پر ابهام ، دلشوره ای برایم شد وصف ناپذیر .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت52
نگاه عمه مهتاب یه لحظه به سمت من و بعد بهنام تغییر مسیر داد و بعد در حالیکه سعي می کرد باز آن خونسردی ظاهری را ، حس غالب چهره اش کند گفت :
_بله میدونم ، مگه گناه کرده شما چقدر ناز و افاده دارید ....این منم که باید غر بزنم که چرا نسیم دنبال پسر منه ، نه شما .
عجب سوپرایزی شد .انگار قرار بود ، من سوپرایز شوم از حرف ها و کنایه های عمه مهتاب . همون موقع پدر گفت :
_بحث غر زدن نیست ، بحث اینه که اگه حرفیه ما هم بدونیم وگرنه قایمکی و یواشکی نداریم .
عمه با عصبانیتی که بالاخره نِمود پیدا کرده بود جواب داد:
_وا چه حرفی ....چه زود فکر و خیال می کنید شما ، بچه ام خواسته واسه حرفای شب قبل من ، معذرت خواهی کنه ، حالا انگار طلبکارم شدیم .
بهنام بلند و جدی میان صدای عمه و پدر که هنوز درگیر بودند گفت :
_یه لحظه گوش بدید .
همه ساکت شدند و عمه با حالت قهر سرش رو از پدر برگردوند که بهنام سر به زیر گفت :
-ترجیح دادم امشب دوباره دور هم جمع بشیم که خودم توضیح بدم .
مکثی کرد . چهره ی همه دیدنی شد . خانم جان چشمانش را با کنجکاوی ریز کرد و پدر اخم ، مادر تنها منتظر بود و هومن نیشخند به لب به بهنام خیره .
-من به نسیم خانم علاقه مندم ... میخوام ایشون رو از دایی خواستگاری کنم .
نفس های همه حبس شد از تعجب و تنها عمه بود که عصبی فریاد زد :
_بهنام ... من همچین اجازه ای بهت نمیدم ... واست اونهمه زحمت نکشیدم که حالا بری با یه دختر سر راهی ازدواج کنی .
نگاهم یه لحظه جلب هومن شد . با همان نیشخند که به راحتی میشد مفهومش را خواند ، سرش را سمت من چرخاند ، نمی دانم شاید غم نگاهم را دید که بساط نیشخندش را از روی لبش جمع کرد و نگاهش را از من گرفت .
دلم شکست با صدای مهیبی شکست . سرم را پایین انداختم و بی اختیار چشمه ی اشک از چشمانم جوشید که صدای فریاد خانم جان برخاست :
-خوبه که بهت بگم تا من زنده ام اجازه ی همچین غلط زیادی رو به پسرت نمیدم ... از خدات باشه که نسیم رو به بهنام بدیم ولی کور خوندی ... مهتاب ... کور خوندی .
عمه مهتاب اخمی محکم به خانم جان نشان داد و جواب.
-عالیه ...حالا واسه بچه ی یکی دیگه که اصلا از گوشت و خون شما نیست ، منو که بچه تونم جلوی همه خار می کنید ؟!!
آقا آصف بلند گفت :
_بسه تو روخدا این حرفا چیه ، مهتاب بلند شو برو میوه بیار .
عمه برخاست که بهنام باز گفت :
_نه ...لطفا خوب همه گوش کنید ...من فقط و فقط باید از خود نسیم خانم جواب نه بشنوم ، هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره ، حتی مادرم ...این حق منه که با کسی ازدواج کنم که دلم میخواد ، نه اونی که دل مادرم میخواد.
عمه با بغض گفت :
_آفرین ، یعنی براوو به تو پسر خوب ... تحویل بگیر آقا آصف این پسر شماست ها .
و بعد با قدم های بلند رفت سمت آشپزخانه که آقا آصف نفس بلندی کشید و پدر به جای آقا آصف گفت :
-ببین بهنام جان ... درسته که این حق شماست انتخاب کنی ولی قرارم نیست که بخاطر ازدواج ، حرمت بین دو خانواده از بین بره ... در ضمن ، من دخترم رو به خانواده ای که اونو از گوشت و پوست و خون من ، نمیدونن ، نمیدم ....پس بهتره قبل از این که اینطوری رَجز بخونی ، با خانواده ی خودت کنار بیای.
لبخندی از حرف پدر روی لبم نشست . یه نفس بلند کشیدم ، سعی کردم طوری که کسی متوجه نشود ، اشکانم را پاک کنم . که نشد . خانم جان یه دستمال کاغذی سمتم گرفت و کنار گوشم گفت :
_پاک کن اشکاتو ... تو به درد بهنام نمیخوری دخترم ... مهتاب زبون تلخه ... نمیخوام هر روز اشکت رو در بیاره .
سکوت کردم اما با اونکه همه از اظهار نظر بهنام ناراحت شدند ولی من از همون لحظه یه حسی غریب ، بهش پیدا کردم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝