eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 حسام صدای هستی باز کل خونه رو به هوا برد: _مامان ... تورو خدا ... دیر شد به قرآن ... الهه گفت اول پاتختی پیشش بشینم. _خب حالا ... اومدم. مادر کیفش رو روی مچ دستش انداخت که گفتم: _پاکت منو یادتون نره. چشم غره ای بهم رفت که علتش نامعلوم بود: _عروسی نیومدی ، پاکتت دیگه چیه؟! پدر با صدای بلندی اعتراض کرد: _تو چکار داری زن؟! مگه نمیگی دیرتون شده ، پاکت رو بگیر برو دیگه. مادر باز اخم کرد: _پدر و پسر عین همند ... لم دادن جلوی تلوزیون فقط غر میزنن ... هستی... پاتختی کجا بود؟ خونه ی عمت بود یا خونه ی آقای ریاحی؟ هستی مردد شد: _وااای... یادم رفت. آخه نه اینکه اول قرار بود خونه عمه اینا باشه ... یادم رفت ... بزار الان زنگ میزنم از عمه میپرسم. نگاه هم باز به صفحه ی تلوزیون خشک شد . هنوز قلبم درد میکرد. دوایش رفت، درمانش رفت. آه کشیدم که صدای هستی رو شنیدم: _سلام ... سلام عمه جون ... عمه!! ... چرا گریه میکنی؟! سرم برگشت سمت هستی: _خاک به سرم ... کِی؟! ... کدوم بیمارستان ... نه ... نه این چه حرفیه! خدا نکنه ... باشه باشه. گوشی رو گذاشت و گفت: _مامان !! الهه خودکشی کرده! همان نفس که به زور از سینه ام بیرون میآمد هم حبس شد.از جا پریدم: _چی شده هستی؟! هستی در حالیکه از شدت نگرانی میلرزید و بغض کرده بود گفت: _نمیدونم به خدا ... فقط عمه گریه میکرد، می گفت دخترم از دستم رفت. مادر چنان محکم زد توی صورتش که بند دلم پاره شد. فوری گفتم: _بیمارستان بودند؟ _آره ... ما رو ببر اونجا حسام. دیگه حالم رو نفهمیدم. اصلا دیگه یادم نیست چی پوشیدم فقط سوئیچ ماشین رو چنگ زدم و پله ها رو دوتا یکی کردم. هستی گریه میکرد. مادر نگران بود و پدر مدام می گفت " لا اله الا الله " و من فقط آه میکشیدم. به بیمارستان رسیدیم. تو حیاط بیمارستان بودیم که از صدای بلند ناله های زنی ، قلبم ریش شد. عمه بود. کف زمین نشسته بود و فریاد میزد: _الهی مادر برات بمیره ... الهه .... کاش میمردم و این روزو نمیدیدم ... خداااا. دویدم. بازوی عمه رو گرفتم و محکم تکون دادم: _عمه ... چی شده؟ نگاه چشمای خیسش توی صورتم چرخید: _حسام ... حسام ... دخترم ... دخترم. مادر و هستی هم دورمون رو گرفتند: _منیژه جون چی شده؟ هستی ، همپای عمه گریه میکرد که عمه با دو دست کوبید توی صورتش و گفت: _خودکشی کرده ... الهه ی من ، خودکشی کرده ... واای خدا ... کلافه از دست عمه که فقط یه جمله رو تکرار میکرد از برخاستم و رو به پدر گفتم: _آقا حمید کجاست؟ یه زنگ به موبایلش بزن ببینیم چی شده. این تنها راه بود. بین شیون های عمه و حرف هایش فقط یک چیز دستگیرم شد، آرش رفته، الهه خودکشی کرده و این واقعیت پر ابهام ، دلشوره ای برایم شد وصف ناپذیر . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاه عمه مهتاب یه لحظه به سمت من و بعد بهنام تغییر مسیر داد و بعد در حالیکه سعي می کرد باز آن خونسردی ظاهری را ، حس غالب چهره اش کند گفت : _بله میدونم ، مگه گناه کرده شما چقدر ناز و افاده دارید ....این منم که باید غر بزنم که چرا نسیم دنبال پسر منه ، نه شما . عجب سوپرایزی شد .انگار قرار بود ، من سوپرایز شوم از حرف ها و کنایه های عمه مهتاب . همون موقع پدر گفت : _بحث غر زدن نیست ، بحث اینه که اگه حرفیه ما هم بدونیم وگرنه قایمکی و یواشکی نداریم . عمه با عصبانیتی که بالاخره نِمود پیدا کرده بود جواب داد: _وا چه حرفی ....چه زود فکر و خیال می کنید شما ، بچه ام خواسته واسه حرفای شب قبل من ، معذرت خواهی کنه ، حالا انگار طلبکارم شدیم . بهنام بلند و جدی میان صدای عمه و پدر که هنوز درگیر بودند گفت : _یه لحظه گوش بدید . همه ساکت شدند و عمه با حالت قهر سرش رو از پدر برگردوند که بهنام سر به زیر گفت : -ترجیح دادم امشب دوباره دور هم جمع بشیم که خودم توضیح بدم . مکثی کرد . چهره ی همه دیدنی شد . خانم جان چشمانش را با کنجکاوی ریز کرد و پدر اخم ، مادر تنها منتظر بود و هومن نیشخند به لب به بهنام خیره . -من به نسیم خانم علاقه مندم ... میخوام ایشون رو از دایی خواستگاری کنم . نفس های همه حبس شد از تعجب و تنها عمه بود که عصبی فریاد زد : _بهنام ... من همچین اجازه ای بهت نمیدم ... واست اونهمه زحمت نکشیدم که حالا بری با یه دختر سر راهی ازدواج کنی . نگاهم یه لحظه جلب هومن شد . با همان نیشخند که به راحتی میشد مفهومش را خواند ، سرش را سمت من چرخاند ، نمی دانم شاید غم نگاهم را دید که بساط نیشخندش را از روی لبش جمع کرد و نگاهش را از من گرفت . دلم شکست با صدای مهیبی شکست . سرم را پایین انداختم و بی اختیار چشمه ی اشک از چشمانم جوشید که صدای فریاد خانم جان برخاست : -خوبه که بهت بگم تا من زنده ام اجازه ی همچین غلط زیادی رو به پسرت نمیدم ... از خدات باشه که نسیم رو به بهنام بدیم ولی کور خوندی ... مهتاب ... کور خوندی . عمه مهتاب اخمی محکم به خانم جان نشان داد و جواب. -عالیه ...حالا واسه بچه ی یکی دیگه که اصلا از گوشت و خون شما نیست ، منو که بچه تونم جلوی همه خار می کنید ؟!! آقا آصف بلند گفت : _بسه تو روخدا این حرفا چیه ، مهتاب بلند شو برو میوه بیار . عمه برخاست که بهنام باز گفت : _نه ...لطفا خوب همه گوش کنید ...من فقط و فقط باید از خود نسیم خانم جواب نه بشنوم ، هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره ، حتی مادرم ...این حق منه که با کسی ازدواج کنم که دلم میخواد ، نه اونی که دل مادرم میخواد. عمه با بغض گفت : _آفرین ، یعنی براوو به تو پسر خوب ... تحویل بگیر آقا آصف این پسر شماست ها . و بعد با قدم های بلند رفت سمت آشپزخانه که آقا آصف نفس بلندی کشید و پدر به جای آقا آصف گفت : -ببین بهنام جان ... درسته که این حق شماست انتخاب کنی ولی قرارم نیست که بخاطر ازدواج ، حرمت بین دو خانواده از بین بره ... در ضمن ، من دخترم رو به خانواده ای که اونو از گوشت و پوست و خون من ، نمیدونن ، نمیدم ....پس بهتره قبل از این که اینطوری رَجز بخونی ، با خانواده ی خودت کنار بیای. لبخندی از حرف پدر روی لبم نشست . یه نفس بلند کشیدم ، سعی کردم طوری که کسی متوجه نشود ، اشکانم را پاک کنم . که نشد . خانم جان یه دستمال کاغذی سمتم گرفت و کنار گوشم گفت : _پاک کن اشکاتو ... تو به درد بهنام نمیخوری دخترم ... مهتاب زبون تلخه ... نمیخوام هر روز اشکت رو در بیاره . سکوت کردم اما با اونکه همه از اظهار نظر بهنام ناراحت شدند ولی من از همون لحظه یه حسی غریب ، بهش پیدا کردم . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝