eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 عجب جنجالی شد. خبر خودکشی الهه در روز پاتختی اش توی کل فامیل پیچید و همه ی برادران آقا حمید را توی همان حیاط بیمارستان جمع کرد. حرص میخوردم. از حرف ها و قضاوت ها از حتی کنایه هایی که میشنیدم‌. _آخه واسه چی الهه خودکشی کرده؟ _ نکنه یه بی آبرویی کرده که الان گندش بالا اومده؟ _اصلا چرا خبری از آرش نیست؟ _همینه دیگه ، آرش فهمیده که الهه چه گندی زده ، ولش کرده؟ دلم میخواست فریادی بزنم: _بابا شما که از چیزی خبر ندارید چرا پشت سر دختر مردم ، حرف میزنید. خدا رو شکر که الهه نبود تا بشود. گرچه دیگه نمی تونستم واقعا بگم خدارو شکر یا نه. شکر که الهه زنده بود و در بخش آی سی یو بستری؟ شکر که آرش رفته بود و معلوم نبود چرا و به چه دلیل؟ شکر که خوشبختی الهه اینطوری نابود شد؟! دورِ هزارمین بار بود که تسبیح شاه مقصودم رو صلوات فرستاده بودم و برای سلامتی الهه دعا کرده بودم. اما بی قراری های عمه تمامی نداشت. هنوز داشت شیون میکرد. که با سر رسیدن آقا مجید و خانومش، مادر و پدر آرش، سر و صدا ها بیشتر شد. _الهی بمیرم منیژه جون به خدا اگه میدونستم ... به قرآن قسم که نمیدونستم این خیر ندیده میخواد همچین کاری کنه. آقا مجید هم شرمنده گوشه ای ایستاد و فقط آه کشید. اما حتی از نگاه آقا حمید هم میشد فهمید که چقدر ناراحت و عصبانی است و با این حرف ها آروم نمی شود. هیچ کس باورش نمیشد! روز پاتختی، روز جشن و شادی بود و تبدیل شده بود به دور از جون ، مصیبت و عذا. آخرش با دلی پر از غم و گوشی که از ناله های عمه پر شده بود و چشمی که غم نگاه آقا حمید توش موج میزد، به خونه برگشتیم. مادر بلند و ناراحت گفت: _به خدا تا حالا در طول عمرم همچین چیزی ندیدم! روز پاتختی... دو تا جوون از هم جدا بشند!! هستی آه کشید: _بمیرم واسه الهه! خیلی واسش نگرانم ... ببین چی کشیده که قصد کرده خودشو بکشه! پدر صداشو بلند کرد: _من از همون اولشم از این آرش خوشم نمیومد ... حس خوبی به این پسر نداشتم ...اِاِاِ ... پسره ی عوضی ... ببین چه آبروریزی کرد !! عصبی گفتم: _بسه تو رو قرآن ... به جای این حرفا که دردی رو دوا نمیکنه ، فقط برای آرامش الهه و عمه دعا کنید. هستی سری تکون داد و گفت: _آره ... حسام راست میگه ... الان چکار میشه کرد ! اون که رفته و الهه ی بیچاره هم که با یه شناسنامه ی مهر خورده افتاده روی تخت بیمارستان ... الهی بمیرم برات الهه ... چه ذوقی داشت طفلکی! آخ آخ آخ ... دیشب چه خوشحال بود! وای خدا از آرش نگذره... چطور تونست همچین کاری کنه آخه؟ کلافه از این بحث بیخودی که انگار تمومی نداشت از جا برخاستم و گفتم: _من رفتم بخوابم ... سرم درد میکنه... شام نمی خوام بیدارم نکنید. اما خواب کجا بود. تا چشمام رو میبستم نقش صورت الهه ظاهر میشد. دلم خیلی براش گرفته بود. یه جوری حال خراب شب قبل من ، حالا به الهه سرایت کرده بود. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
😍۳ پارت امشب رمان آنلاین دعوتی عمه مهتاب از دید اخم و تخم و کنایه های عمه مهتاب ،تلخ شد. اما از دیدبهنام و تعارفاتش ، احترامش و توجهاتش ،شیرین . شاید همین باعث تلخی مزاج عمه مهتاب شده بود .اونقدر که سر سفره ی شام نتوانست خوددار باشه و چنگالش را با ضرب زد وسط بشقاب چینی اش : _بهنام .... نسیم خودش دست داره .... می تونه هرچی که خواست از سر سفره برداره . -شاید تعارف کنه . و باز انگار نه انگار که مادرش در دیگ حسادتی داشت می جوشید و میسوخت : _راستی از این کارامل ها هم امتحان کنید ...خیلی خوشمزه است . دعوتی عمه مهتاب ، باعث شد تا دیدگاه عمه برای من روشن شود . هنوز مرا دختر سر راهی می دانست که روزی به طور اتفاقی گذرش به خانواده ی با اصالت رادمان افتاد و چه شد که ماندگار شد ؟الله اَعلم . چه شد که هومن برادر خواست و مینا خانم دختر ؟چه شد که در چشم مادر نشستم و قلب پدر را تصاحب کردم ؟ اصلا چه شد که حتی خانم جان و آقا جان به من وابسته شدند و من به آن ها ؟ اینهمه چه شد را جوابی نبود . شب ، آخر وقت ، توی اتاقم زیر نور کمرنگ ماهی که از شیشه به رویم میتابید ، زانو بغل کرده به تقدیرم فکر میکردم ، به ازدواج با بهنام اگر حتی یه حُسن هم داشت ، می ارزید . آن هم رهایی از شر هومن بود. همون موقع صدای در زدن اتاقم رشته های پیوسته ی افکار متصلی که پشت سر هم قطار شده بودند تا جواب بگیرند را پاره کرد . پدر بود .سرکی به داخل کشید و با لبخند پرسید : _مزاحم بشم ؟ فوری از تخت پایین پریدم : _بله بفرمایید . چراغ اتاقم را زد و اتاق از زیر نور کمرنگ آباژور بالای سرم ، در آمد و یک دست روشن شد . نشست لبه ی تخت و گفت : _بشین . اطاعت واجب بود .نشستم .نگاهش در کمال آرامش بود و در همان آن ، پر از اضطراب . تاب نیاوردم که خودش بگوید ، پرسیدم : _چیزی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝