eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 چشم باز کردم به جهانی که دیگر برایم جهنم بود. تفاوت جهانم و جهنم همان آرشی بود که رفت و من هنوز باورنکرده بودم که چه بلایی بر سرم نازل شده. کاش مرده بودم. اما خدا مرگم را امضا نکرد. خیره به سقف اتاقی شدم که روی تختش دراز کشیده بودم و خاطراتم رو توی سفیدی پرده ی خیال می دیدم. «-اینجوری بادل من بازی نکن الهه.... پشیمون میشی.» کاش پشیمون می شدم .... همون شب ازدواجمون . تا لااقل الان اسم یک زن مطلقه رو با خودم به یدک نمی کشیدم. چقدر خام بودم که مست عطر لاگوست آرش، فک کردم، همسرمه، عشقمه، زندگیمه. نمی دونستم که عطر گرون قیمتش رو زده تا بوی گند نامردیش رو گم کنه. کاش نیت بد قلب ما آدما، بوی گنداب می داد. اونقدر که هرکسی از کنارمون رد می شد فریاد میزد: " آقا......خانوم.....قلبتو پاک کن. " وااااای .... چطور باورش کردم؟ حرفشو، نگاهشو، عشقشو.!! هنوز توی مغزم نمی گنجد که من گول حرف های آرش رو خورده ام. هنوز دنبال ردی از عشق توی نگاهش بودم بلکه یه گوشه ی نامردیش را به عشق تفسیر کنم وخودمو باز فریب بدم که لااقل دوستم داشت ولی چه فکر خامی! مگه عشق اینقدر نامرد میشه ! مگه عشق میتونه ناپاک باشه ! فرق عشق و هوس همینه. هوس ، گندابه .... ناپاکه ولی عشق مقدسه، پاکه ..... همین واقعیت تلخ بود که حالم رو خرابتر می کرد. همین که حس نشسته در نگاه و قلب آرش به هوس، مهر تأیید می خورد ولی به عشق نه. اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و راهش رو از کنار شقیقه هام به سمت گوشم پیدا کرد. و درست توی گودال گوشم نشست. همون گوشی که حرافی های آرش رو به عشق تسفیر کرد. دیگه حالم از هرچی مرد و ازدواج بود بهم می خورد. از هرچی عشق و عاشقی بود. از هرچی دو رویی و ریا بود. اما چه فایده! بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم. گرچه مادر و پدر اونقدر برام اسپند دود کردند و قربون صدقه ام رفتند و به روی خودشون نیاوردند که چی شده، ولی من خوب می دونستم ته ته نگاهشون چه حالی دارن. اسپند دود کردند برای من! کدوم بدبختی می خواست منو چشم بزنه! ....قربون صدقه ی دخترشون می رفتند که چی بشه؟ که چون مطلقه شده و با یه شناسنامه ی مهرخورده برگشته خونه، افتخار کسب کرده؟ هیچ راهی نبود برای رهایی از دو رویی پدر و مادری که نمی خواستند به روم بیارند که چقدر بدبخت شدم، جز محبوس شدن توی اتاقم. نشستم روی تختم و زل زدم به دیوار رو به رو. به همون دیواری که توی دوران مجردی زل می زدم بهش تا تصویر ازدواجم با آرش رو توی تخیلاتم زنده کنه. ماجرا از اینم بدتر شد. آرش که رفته بود ولی همون وکالتی که داده بودم باعث شد تا آرش وکیل بگیره برای فروش خونه و ویلا ها. با کارهای وکیل آرش، و نامه برای تخلیه ی خونه و ویلاها، حتی آقا جون هم خبر دار شد. دلم نمی خواست آقاجون آواره بشه. اونم توی اول فصل سال که تازه، کم کَمَک داشت انارهای باغش می رسید. درشت و آبدار و حالا نامه ی تخلیه ی ویلا بدستش رسیده بود! همون ویلایی که هدیه عقد من و آرش بود و برای آقاجون کلی خاطره داشت. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -راستش من اصلا مشکلی با ازدواج تو با بهنام ندارم ولی اخلاق تند و تیز مهتاب رو خوب میشناسم . همون 15 سالی که هومن رو باهاش به سوئد فرستادم به اندازه 15 سال هم کنایه شنیدم . پول می فرستادم میگفت چه خبره ، پول می فرستی هومن ولخرج میشه. پول نمی فرستادم ، میگفت خرج هومن که روی شونه های آصف نیست ، زنگ می زدم میگفت ، خیلی زنگ میزنی هومن هوایی میشه ، زنگ نمیزدم میگفت تو پسرتو ول کردی ، از مشکلاتش خبر نداری چقدر ما رو اذیت میکنه ... شاید منم اشتباه کردم . آهی کشید و ادامه داد: _هومن رو نباید با مهتاب می فرستادم که هم اخلاقش عوض بشه هم سبک زندگیش ، شاید باید خودم باهاش میرفتم و هتل رو میسپردم دست مینا . و باز آهی از سختی این 15 سال که انگار برای پدر بیشتر از هومن سخت بود ، کشید و نگاهش را با لبخندی پیوند زد و به من سپرد. _بهنام پسر خوبیه چون بدجوری عاشقت شده ، عشق خوبه ولی می ترسم این دیگ داغ عشق زودم سرد بشه و تو بمونی با یه مادر شوهر غُرغُرو و کنایه زن و یه اسم توی شناسنامه ات که ندونی باهاش چکار کنی . سکوت کردم و پدر باز ادامه داد: -خواستم قبل از اینکه قضیه ی تو و بهنام جدی تر بشه ، باهات حرفام رو بزنم . اجبارت نمی کنم ولی نظر من به بهنام منفیه . نمی دونم چرا دلم خواست از آن بحث بیرون بیاییم . شاید چون یه کلمه بود که هنوز وسط قلبم را بدجوری می سوزاند. -بابا...شما واقعا منو دختر خودتون میدونید؟ اخمی کرد از روی تعجب : _این چه حرفیه ! معلومه که میدونم ، به خدا اگر که خدا میخواست و به ما بعد از هومن یه فرزند دختر میداد ، به همین اندازه که تو رو دوست دارم ، دوستش میداشتم . سرم رو پایین گرفتم و گفتم : _خوشحالم که اینقدر خوشبختم که مادر و پدری مثل شما دارم . بی تامل دست انداخت دور گردنم و سرم را جلو کشید و روی موهایم را بوسید . -آرزوم خوشبختی توئه نسیم جان . بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره . از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد . باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده. مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه . به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم . تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد . اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد. و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .البته این تنها راه ابراز عشقش نبود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝