رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت55
در اتاقم باز شد. مادر بود توی نگاهش، داشت برای من عذاداری می کرد که گفت:
-می خوام باهات حرف بزنم.
جوابی ندادم. همونطور که حلقه ی دستامو دور پاهام بسته بودم به مادر نگاهی انداختم. جلو اومد و کنارم، لبه ی تخت نشست:
-الهه .... میدونم حالت خوب نیست ولی ..... دلم مثله سیر و سرکه میجوشه .... شبا ..... خواب ندارم ..... پدرتم حالش بده ....
این همه مقدمه چینی برای چه پرسشی بود! نگاه مادر توی چشام ثابت شد که بالاخره سئوال اصلی مطرح شد:
-تو و آرش ...... زن و شوهر شدید یا ....
خاطرات باز به سرم هجوم اورد.
" پشیمون می شی الهه ...
_ نمی شم
و دویدم سمت اتاق خواب . "
دلم میخواست برای خریدارم ، برای همسرم ، عاشقانه دلبری کنم ..... که کاش مثل برج زهر مار میشدم تا داغ عشق آرش توی خاطراتم، توی شناسنامه ام حتی روی آبرویم اینطوری ، مهر طلاق نمی خورد.
اشکی از چشمم فرو افتاد که مادر باز گفت:
_می دونم به خدا واسه منم سخته که بپرسم ولی ..... شاید اگه زن و شوهر نشده باشید ، بشه کاری کرد ، شناسنامه رو المثنی می گیریم .... اونوقته که میشه خیلی از خاطره ها رو پاک کرد.
قطره دوم اشکم که روی صورتم سرازیر شد ، مادر ماتش برد.
زل زدم به چشمای معتجب مادر و گفتم:
-چیزی که نباید اتفاق میافتاد، .... افتاد .... من .... دیگه نمی تونم شناسنامه ام رو از لک اسم آرش پاک کنم .... حالا اگر شناسنامه ام روهم پاک کنم، آبرومو چکار کنم؟
آهی سر دادم که مادر با ناوری گفت:
-نه! ....خدای من! الهه! ..... الهه!! ....الهه.
و مقابل چشمانم افتاد روی زمین . فریاد زدم:
-بابا ....
پدر سراسیمه سمت اتاقم دوید:
-یه لیوان آب قند بیار.
نمی دونستم چکار کنم. مادر از حال رفته بود و سرش توی آغوش من بود. داغ خاطراتم کم بود ، حال مادرهم بهش اضافه شد . قلبش ناراحت بود و میترسیدم بلایی سرش بیاد. به هزار زور و زحمت بهوش اومد. مدام زیر لب اسممو ناله می زد و آروم اشک می ریخت. اینم دستاورد نامردی آرش بود. نه تنها مادر و پدرم به عمو و زن عمو هم شرمنده بودند و حرف ها و حدیث ها پشت سرِ من و آرش تا ناکجا آباد هم رفته بود. بعضی ها می گفتند ، منم دارم نقش بازی می کنم . و بعضی ها معتقد بودند مقصر من بودم و بعضی ها می گفتند آرش . عده ای کم هم آقاجون رو مقصر می دونستند. همه ی اینا به کنار ..... آمدن آقاجون توی اون شرایط هم به کنار . دلم نمی خواست توی اون حال و روز آقاجون رو ببینم. تازه یک هفته از رفتن آرش می گذشت و نه حال من مساعد بود نه حال پدر و مادرم که آقاجون، بی خبر دیدنم اومد.
چیکار می کردم؟ بگم بخاطر شرطی که گذاشته بود، این بلا سرم اومد ؟ یا از نامردی نوه اش که مرا رها کرده بود و دنبال آرزوها یش رفته بود؟
فقط گریستم. گریه ام خودش تمام حرف هایم را زد. آقاجون سرم رو به سینه اش فشرد و همراه من گریست.
- به خدا الهه جان، من خوشبختی تو رو می خواستم .... من نمی خواستم اینطوری بشه .... من نمی دونستم آرش همچین کاری می کند. من از کاراش خبر نداشتم.
ناگهان صدای پدر مثل بمبی در خانه ترکید.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت55
قرار خواستگاری برای پنجشنبه 20 بهمن ماه گذاشته شد که درست ، روز قبل از آن ، دانشگاه کلاس داشتم . کلی کار داشتم و خرید اما نمیشد کلاسم را تعطیل کنم ، هومن هم که چند روزی بود به خانه برگشته بود ولی دیگر با پدر حرف نمی زد . دغدغه ی دیگرم بود. مخصوصا بی نظمی خاصی که در رفت و آمدهای دانشگاهش پدیدار شده بود ، طوری که حتی در طول یک هفته ، سه جلسه از کلاس هایش را نیامد. اما با اینحال مرا از دانشگاه برمیگرداند.
آنروز بعد از تمام شدن کلاس و دانشگاه سر خیابان اصلی رفتم اما اثری از هومن نبود .
اما منتظر ایستادم .نگاهم روی دایره ی نقره ای رنگ ساعت مچی ام نشست . همیشه سر ساعت 2 سر خیابان بود . از او بعید بود.چرا که حتی با وجود غیبیت هایش درسر کلاس و دانشگاه ، برای اینکه بهانه ای دست پدر و مادر ندهد ، دنبالم می آمد. ساعت نزدیک دو و ده دقیقه بود که یک ماشین پژوی دلفینی رنگ کنار خیابان پارک کرد . مرد جوان با کت و شلواری آراسته از ماشین پیاده شد و یک نگاه به من ، بعد سر تا سر خیابان انداخت. سمت پیاده رو آمد و پرسید :
_خانم افراز؟
-بله .
-من دوست هومن هستم از من خواسته که بیام دنبال شما ، کارش کمی طول کشیده متاسفانه .... یه کار فوری پیش اومده ... سوار شید شما رو میبرم پیشش .
با آنکه تا آنروز مثل این اتفاق ، رخ نداده بود اما از سر و شکل و تیپ آن مرد جوان پیدا بود که آدم متشخصی است .کمی تامل کردم و گفتم :
_باشه .
در صندلی جلو را برایم باز کرد که گفتم :
-اگه اجازه بدید عقب میشینم .
-باشه هر طور که راحتید .
درجلو را بست و نگذاشت خودم در را باز کنم .
فوری در را برایم باز کرد و با احترام گفت :
_بفرمایید.
سوار ماشین شدم و او راه افتاد .
-میشه اسم شریفتون رو بدونم ؟
-بله ... پدرام شریفی هستم .
از پنجره نگاهم را به خیابان دوختم که گفت :
-راستی راه طولانیه ، ممکنه تشنتون بشه ... بفرمایید آب .
یک بطری آب سمتم گرفت که آن را با تشکر گرفتم :
_حالا هومن کجا هست ؟
-میگم براتون ....
در بطری آب را باز کردم و جرعه ای نوشیدم . بطری را که ازلبانم جدا کردم ، نگاه خیره ی پدرام را از آینه ی وسط دیدم . لبخندی زد و گفت :
-یه کار مشارکتی باهم زدیم ...داریم بی سر و صدا روش کار می کنیم .
-خب من می رفتم خونه ، لازم به زحمت شما نبود .
-نه این چه حرفیه وظیفه است .
بطری آب را باز سر کشیدم و اینبار در بطری را بستم و دقیقتر به دوست هومن نگاه کردم . دزدانه و یواشکی . یک دستش روی فرمان بود و در زاویه ی دید من ، یه خالکوبی کوچک روی انگشت شستش داشت و یه ساعت رنگ و رو رفته با بندی معمولی و پلاستیکی .نگاهم روی سر و صورتش ، دزدانه چرخید . چشمان نافذ و درشتی داشت و ریش هایش را از ته با تیغ زده بود ، کنار گردنش جای چین چند بخیه بود که به نظر یه جراحت قدیمی می آمد.
آب گلویم را قورت دادم و باز به تحلیل قامت پدرام مشغول شدم . بوی تند ادکلنش داشت خفه ام میکرد ، حتی هومن هم همچنین ادکلن تند و بد بوئی نمیزد ! چطور دوستی بودند که اینهمه با هم فرق داشتند .
-ببخشید میشه بپرسم در چه مورد با هم مشارکت میکنید ؟
" اِی " کشیده و با تاملی گفت و جواب داد:
_توضیحش سخته خب ... هومن بیشتر از من حالیشه ، می دونه دیگه .
اصلا از کلمه ی "حالیشه " خوشم نیامد .
انگار زبان محاوره ای او کمی به کوچه و بازاری شبیه بود و قطعا هومن دوستان کوچه و بازاری نداشت .
-شما موبایل دارید ؟
-بله چطور؟
-میشه زنگ بزنید به هومن ؟ میخوام باهاش حرف بزنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝