eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 آقاجون اومده بود که بمونه ولی اونقدر جو خونه ی ما سنگین و سخت شد که طاقت نیاورد و رفت خونه عمو مجید تا جواب سئوال هایش رو بگیره. که چرا آرش رفت و چرا درحق من نامردی کرد. شده بودم یک تازه عروس غمگین که هیچ کاری جز زانو غم بغل کردن نداشت. دو سه روز بعد با شنیدن خبری، متوجه شدیم که آقاجون خونه ی عمو مجید هم چه حرفایی شنیده. انگار یک روز بیشتر خونه ی عمو مجید نمونده بود و آخرش رفته بود آپارتمان پنجاه متری خودش توی تهران. اینکه آقاجون چرا خونه ی ما نموند و خونه ی عمو مجید تاب نیاورد، خیلی واضح بود. هم عمو مجید هم پدر آقاجون رو مقصر می دونستند و بیچاره آقاجون من که طاقت شنیدن حرف های پسرهاشو نداشت، طاقت نامردی نوه اش رو نداشت و طاقت دیدن اشک های منو ..... روز سوم ، تک و تنها ، توی همون آپارتمان پنجاه متری ، سکته کرد و خبر مرگ آقاجون بیشتر از خبر طلاق منو و آرش صدا کرد. حالا آرش باعث مرگ آقاجون شده بود. اما هیچ کس نمیخواست این حرفو باور کنه و همه مدام آقاجون رو مقصر مرگ خودشون می دونستند. به هر حال با مرگ آقاجون بزرگترین ضربه ی روحی به پیکر افکار در آشوب ذهن من وارد شد. ختم آقاجون رو توی ویلای خودش گرفتند. درست توی روز های آخر مهلت تخلییه ی از طرف دادگاه . حال و هوای اون ویلا، بی آقاجونم مثل حال و احوال هوای دل آشوب من بود. به ظاهر آروم بودم و روی مبل تک نفره ای نشسته بودم. لبه ی پایین بلوز سیاهم رو تو دستم گرفتم. صدای گریه ای نبود. صدای پچ پچ بود و حرف و حدیث هایی که کاش هیچ وقت نمی شنیدم. -خودش باعث شد .... اخه یکی نبود بهش بگه، مرد 70ساله ، تو که پات لبه ی گوره ، آرزو ی دیدن ازدواج نوه هات چیه؟! حالا که نوه ات از وسوسه ی شرط تو، دختر مردم رو بدبخت کرد، خوب شد؟حالا که خودت از غصه دق کردی، خوب شد؟ کلافه سرم رو از حرفای زن عمو فرنگیس برگردوندم. صدای زن عمو با اونهمه تحلیل که فقط حرص بر حسودی، از مالی که از دست دو دخترش رفته بود، حالم رو خراب می کرد. اما چاره ای هم نبود جز سکوت . یکدفعه سینی بزرگی چای جلو چشمام اومد. سر رو بالا اوردم. حسام بود. دایی از وقتی خبر مرگ آقاجون رو شنید با خانواده اش برای کمک توی مراسم به ویلای آقاجون اومده بود . زن عمو ، تک و تنها، گاهی با کمک مادر و زن عمو محبوبه، غذا می پخت، هستی جمع و جور میکرد و میشست و حسام پذیرائی . نگاهم روی صورتش افتاد. چشمای سیاهش اونقدر سیاه بود که فکر کنم غمیگنه. اما برای من یا داغ آقاجون هنوز مردد بودم. چقدر اون ته ریش، به صورتش می اومد. نگاهم نمی کرد. نه اینکه عادت به زل زدن نداشته باشه، نه. نگاه به من که نامحرم بودم ، حرام بود. پس واسه چی اومده بود تا بین اینهمه نامحرم کمک کنه؟؟ .... عقاید حسام برام قابل هضم نبود. گنگ بود. دلیل و منطقش مشخص نبود. اونقدر لیوان چای رو برنداشتم که لحظه ای نگاهم کرد. باز همون ترسی که توی عصبانیت هاش ظاهر می شد توی چشاش نشست. ترسیدم. از ابهت نگاهش ، از جاذبه ای که داشت و یه کشش خاص که نمی فهمیدم و نمی دونستم اسمشو چی بزارم. توی اون صورت پر جذبه و نگاه پر ابهت یه لبخند ، تناقض ایجاد کرد: -چرا چایی بر نمی داری؟ دست دراز کردم سمت لیوان های چایی و یک لیوان پایه بلند برداشتم و گذاشتم روی میز کنار دستم و به رسم تشکر گفتم: -ممنون. و زیر لب جواب شنیدم: -نوش جان. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#اوهام # پارت 56 -لازم نیست ، الان میرسیم . باجدیت گفتم : _لازمه . لبش را به دندان گرفت و گفت : _ب
فایده ای نداشت . ازشدت سرما بود یا ترس ، لرز کرده بودم .شب شده بود و حتما پدر و مادر خانم جان از نبودم باخبر و حتما هومن تنها کسی بود که داشت شادی می کرد . از شدت سرما ، خودم را محکم بغل کرده بودم و کنج کانکس نشسته بودم که در باز شد .همان مرد جوان که خودش را پدرام معرفی کرده بود با یه ظرف غذا جلو آمد . یه ماهیتابه ی رویی بود.با فاصله از من زانو شکست و روی دو پا خم شد : _چطوری کوچولو ؟ ازترس خودم را بیشتر به دیوارک سرد و فلزی و کانکس چسباندم که گفت : _نترس کاریت ندارم ...چشمای قشنگی داری ...هیچ می دونی ؟ از این حرفش آنقدر ترسیدم که با ناله زدم زیر گریه . -خواهش می کنم بذار برم . -چرا ؟ مگه بهت بد میگذره ؟ بعد خودش را سمتم جلو کشید و دست دراز کرد سمت صورتم که جیغ زدم . در میان جیغ هایم صدای خنده ی پدرام که معلوم نبود نام واقعی اش هست یا نه ، بلند شد : _جیغ بزن ...اینجا کسی نیست تا صداتو بشنوه ...اگه بامن یه کوچولو راه بیای ، اذیتت نمی کنم . ترسم از قبل بیشتر شد و بغضم سنگین تر . هرچه پایم را بیشتر به کف سرد کانکس می کشیدم تا عقب تر بروم ، نمیشد .چون من در کنج کانکس گیر نگاه هرزش ، افتاده بودم . -بامن کاری نداشته باش ...خواهش می کنم . -چرا میلرزی ؟ سردته ؟ ... میخوای گرم بشی ؟.... بیا عزیزم ... بیا خودم گرمت میکنم. جیغم قطع شد و همزمان دست پدرام سمت صورتم دراز . از برخورد دست گرمش چنان ترسی بر وجودم غالب شد که چشم بستم و همراه جیغم فریاد کشیدم : _ولم کن ...کثافت ...ولم کن ...عوضی ... ناگهات دستش روی لبانم نشست .که با حرص انگشتش را گاز گرفتم و اینبار او فریاد بلندی کشید و در همان لحظه چنان از ضرب دست دیگرش سیلی خوردم که حس کردم کر شدم .گوشم سنگین شد ، صورتم سوخت و از گوشه ی لبم گرمای خون احساس شد . -دختره ی وحشی بلایی سرت میآرم که رام بشی ، صبر کن . همون موقع کنار در باز کانکس پسرک جوان دیگری ظاهر شد : _چه غلطی می کنی تو؟ میخوای پوستمون رو رئیس بکنه . با لبخندی چندش آور گفت : _کاریش ندارم ، جنبه ی شوخی نداره این دیوونه ی وحشی . -گمشو بیرون ...رئیس زنگ زده باهات کار داره. ازجا برخاست و نگاهی به من کرد . نگاهی پر از خشم با لبخندی به معنای تلافی : _دوباره میآم دیدنت کوچولو . با خروج پدرام از کانکس ، پسرک جوان جلو آمد و پتویی که گوشه ی کانکس بود را برداشت و روی من که حالا به وضوح می لرزیدم انداخت .نگاهش با غمی گره خورد که گفت : _نترس ،کاریت نداریم . بعد از کانکس بیرون رفت و باز همه جا ظلمات شد .تنها نور کمی از پنجره ی کوچک کانکس به داخل می تابید .از ترس و ضعف باز لرزیدم و آرام زدم زیر گریه : _خدااا ...کمکم کن ...خواهش میکنم ... کمکم کن. زار زدم .دنبال دلیل بودم دلیلی که عقل کوچک و ترسیده ی مرا قانع کند که چرا ربوده شدم ؟ اما دلیلی نمی دیدم .شاید کسی به طمع مال از پدر ، مرا ربوده بود . این تنها احتمالی بود که می رفت . در آن سرمای سخت ، تنها با یک پتو ، کنج کانکس فلزی که هیچ وسیله ی گرمایشی نداشت تنها می لرزیدم و گاهی با بخار یخ زده دهانم ، دستانم را کمی گرم می کردم . نفهمیدم از سرما بود یا از فرط گریه های زیاد که کم کم خوابم گرفت .چشمانم بسته شد و بخواب رفتم .خوابی که کابوس بیداری ام را کم می کرد اما اثری در این کابوس نداشت . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝