رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت58
نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال.
-اینجایی؟!
سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند:
-هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟
-تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟
لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد:
-تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت.
-برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم.
آهی غلیظ سر داد:
-می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟
پوزخند زد:
-چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟
-چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست.
عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم:
-حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو.
نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت:
-کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود.
بلند فریاد کشیدم:
-نیازی به تجویز تو ندارم.
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت58
نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال.
-اینجایی؟!
سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند:
-هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟
-تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟
لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد:
-تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت.
-برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم.
آهی غلیظ سر داد:
-می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟
پوزخند زد:
-چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟
-چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست.
عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم:
-حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو.
نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت:
-کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود.
بلند فریاد کشیدم:
-نیازی به تجویز تو ندارم.
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
#اوهام
#پارت58
گرمای مطلوبی روی پاهای یخ زده ام حس کردم .آنقدر که چشم باز کردم و با دیدن پدرام ، خواستم جیغ بکشم که کف دستش را محکم جلوی دهانم گذاشت و با زمزمه ای که برایم به معنای اعلام مرگ بود گفت :
_خب کوچولو ... حالا وقت رام شدنه ...
هرچه صدای خفه ام از پشت حصار دستش بلند بود ، اما به جایی راه نداشت .آنقدر دست و پا زدم که عصبی شد و مشت محکمی توی دهانم کوبید :
_میتمرگی سرجات یا مجبور شم با کتک آرومت کنم .
اما نمی توانستم .داشتم مردانه میجنگیدم برای حفظ آبرویم و دست آخر چنان با لگد به شکمش کوبیدم که پرت شد عقب و حصار دستش از روی دهانم برداشته شد و من فریاد زدم :
_کمک ...کمک ...تورو خدا کمکم کنید ... یکی کمکم کنه ...
فوری سمتم خیز برداشت تا تلافی لگدی را که زدم ، سرم خالی کند . جیغ میزدم . آنقدر که حنجره ام شاید پاره شد و صدایم در میان همان جیغ ها گرفت و بالاخره همان جوان شب قبل سر رسید .
-چه غلطی می کنی کثافت ؟ خاک بر سر من که تو رو پیشنهاد دادم ...
با پوزخند دستی به دور لبش کشید و گفت :
_هیچی بابا این مادمازل فکر کرده کیه حالا .
جوان با عصبانیت یقه ی پدرام را گرفت و محکم به دیوارک کانکس کوبید:
-دیوونه ....کارت ملی و شناسنامه ها مون گرو دست هومنه ...گفت اگه بلایی سرش بیاد ، بیچارمون می کنه ... یادت رفته ؟
گوش هایم سوت کشید .شاید اشتباه شنیدم . با تعجب با همان دهان پرخون ، پرسیدم :
_شما !!! شما گفتید ... هومن؟!!!
پدرام بلند خندید :
_خاک برسرت کنن ... همه چی رو لو دادی احمق جون .
جوان کلافه دستی به صورتش کشید و عصبانیتش را سر پدرام خالی کرد :
_گمشو بیرون تا به هومن نگفتم داشتی چه غلطی می کردی .
پدرام با خنده گفت :
_خب بابا جوش نزن ...عملیات تِر شد ، رفت .
نگاهم ، روی صورت پسرک جوان خشک شده بود . باورم نمی شد . باز برای بار دوم پرسیدم . پرسشی که یکبار جوابش را شنیده بودم ولی به گوش هایم هم حالا شک داشتم .
-پس ...این کار هومنه؟!
پسرک جوان کلافه دستی به موهایش کشید :
_آره .
خنده ام با بغض گره خورد:
_خاک برسر من که حتی احتمال هم نمیدادم ... که کار اون باشه ...خنده داره ...خدایا ...کار هومنه !
اشک می ریختم که مرد جوان سمتم آمد و خم شد :
_حالا بهتره با ما همکاری کنی ...
از این به بعد من حواسم به توئه ، نمیذارم پدرام بیاد بهت سر بزنه .
از جا برخاست . در کانکس باز بود و راهی در مسیر نور مهتاب درون کانکس را روشن کرده بود.درست در مسیر این نور ایستاد و نگاهم کرد .که گفتم :
_میخوام باهاش حرف بزنم .
-نمیشه .
فریاد زدم :
_می خوام باهاش حرف بزنم . همین الان وگرنه قسم می خورم که خودمو می کشم ، اونقدر سرم رو به این کانکس میکوبم تا بمیرم ، یه بلایی سر خودم میآرم ...قسم میخورم .
نفس بلندی کشید و پشت به در ، رو به من ایستاد .
_خودم بهش توضیح میدم تا بیاد اینجا ...خوبه ؟
سکوت کردم و او رفت .اما تمام وجودم آتش نفرت شد .نفرتی که انگار با هر نفسم شعله می کشید .
چطور تونست همچین بلایی سرم بیاورد؟
نزدیک بود آبرو و زندگیم را از دست بدهم . حتی فکر کردن به این موضوع هم برایم مثل منفعل شدن و آتش گرفتن بود . تا صبح چیزی نمانده بود و من تا خود صبح فکر کردم ، گریه کردم ، و حتی از تحلیلات عقلی افکارم ، آتش گرفتم .
صبح شده بود و خواب داشت بر من غلبه میکرد که صدای باز شدن در کانکس بلند شد.
پدرام بود که ترسیده باز چسبیدم به کانکس که با دیدن مرد جوان نفس آسوده ای کشیدم .هر دو کناری ایستادند و نگاهم جذب هومن شد . پالتوی بلند مشکی مردانه اش را پوشیده بود و دستکش های چرم مشکی اش را با پالتواش سِت کرده بود. قدم به کانکس گذاشت که بغضم گرفت . بانفرت نگاهش کردم ولی نگاه او به حلقه های سیاه و غمدار چشمانم نبود ، بلکه روی سر و دست و صورتم میچرخید .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝