رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت66
بارفتن حسام ، همه سکوت کردند .البته سکوتشون از ناراحتی بود. خودمم نفهمیدم چی شد .اصلا نفهمیدم چرا دلم خواست به جای درست کردن یه سالاد آتیشی ، یه آتیش دیگه به پا کنم .که به پا شد . همه چی رو الکی الکی انداختم گردن حسام بیچاره و اونو از خونه بیرون کردم .اما دلم خنک نشد.آروم نشدم .عذاب وجدان گرفتم . دلم سوخت .خودم سوختم .چون واقعا میدونستم که قصد حسام چیه و من چرا بیخودی دلم کشید که جنجال به پا کنم .
شام اونشب زهرترین شام شب یلدایی شد که خوردم . حسام برنگشت و همه سکوت کرده بودند و گه گاهی فقط تعارف های الکی زن دایی بود که شنیده می شد . ما تا ساعت 12 شب خونه ی دایی موندیم و با نیومدن حسام ، رفع زحمت کردیم . اما توی ماشین مادر به جای حسامی که رفت و بحث روکش نداد دنباله ی بحث رو گرفت :
_چته الهه؟ چرا امشب اینجوری کردی ؟
-چطوری کردم ؟
-خودت خوب می دونی که حسام فقط می خواست باهات حرف بزنه ... نه قصد دلسوزی داشت نه تمسخر ...
سر سخت بودم .اونقدر که حتی به رو نیارم که دلم بحال حسام سوخته و گفتم :
_من ازش خواستم باهام حرف بزنه؟ بیخود کرده که می خواسته حرف بزنه .
مادر عصبی جواب داد:
_من نمی فهمم چرا تلافی آرشو سر این پسر بی گناه خالی می کنی ! دلم خیلی امشب به حالش سوخت .... ندیدی از اول مجلس فقط می خواست تو رو بخندونه ؟ اونوقت تو مثل برج زهرمار نشستی روبه روش و آخرشم سر هیچی صداتو گذاشتی رو سرت که بذاره بره .
حوصله نداشتم که مادر بخواد حرف ها و حرکاتم رو تحلیل و تفسیرو نقد کنه واسه همین عصبی جواب دادم :
_دلتون نسوزه ... همه ی پسرا نامردن .
پدر هم حرفم رو تایید کرد:
_تو دلت به حال خودت بسوزه خانوم. حسام اگه منظوری نداشت ، پس سر حرفو باز نمی کرد.
مادرعصبی تر شد :
_فکر کردی حسام مثل پسر برادر نامرد توئه ! که پسرشون همه چی رو چاپید و برد و فرارکرد ، بعد یه پاکت پول پاتختی رو برداشتند آوردند که حق الهه است !حق الهه این بود که می رفت شکایت می کرد تا حقشو از همون پدرآرش بگیره که دست پسرشو گرفت و اومد خواستگاری .
پدر هم عصبی شد :
_به برادر من چه؟! آرش نامردی کرده، مجید چکاره است ؟
-واسه چی ازش حمایت کرد! چرا گفت من دلم می سوزه که ویلای آقا جون حق آرش منه که قبل از همه ی حرف عشق الهه رو زده بوده !؟
پدر محکم نفسش رو خالی کرد و جواب داد:
_حالا که چی ؟! میخوای بگی آرش بده ، حسام خوب ؟ باشه قبول بابا ، پسر برادرشما پیغمبر ، پسر برادر من یزید ، خیالت راحت شد ؟
مادر زیر لب باز غر زد:
_چقدر گفتم حسام خیلی آقاست ، حسام خیلی مَرده، .... چشم پاکه ، شغل خوب ، کارخوب ، درآمد خوب ، چی گفتی تو؟گفتی از حسام خوشت نمی آد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت66
-خاطره ی بدی بود ... از یادم نرفته .از خودم بدم میآد ...خیلی .
و اشک چشمانم جاری شد که صدای عصبی هومن رو شنیدم:
_کثافت آشغال ... اون خراش روی صورتش کم بود ، باید یه انگشتش رو کامل می بریدم و میذاشتم کف دستش .
پتو رو روی سرم کشید و اشک چشمانم را از نگاه هومن مخفی کردم .کم کم در سکوت اتاق خوابم برد و خوابیدم تا صبح . صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_نسیم جان ...دخترم .
پتو را از روی شانه ام کنار زد و نگاهی به صورتم انداخت و دستی به پیشانیم کشید و نفس راحتی سر داد:
_خب الهی شکر ، بهتری ؟
-بله .
مادر لبخندی زد و گفت :
_هومن تا نزدیکای صبح پیشت بود . تبت هم پایین اومده ... رفت چند ساعتی خوابید و رفت دانشگاه ... الهی شکر این حادثه اگر چه خیلی بد بود ولی باعث شد رابطه ی تو و هومن بهتر بشه.
آهی سر دادم ازحرف های ناگفته ای که باید ناگفته میماند:
_از بهنام خبری نشده ؟ میدونه که من اومدم خونه ؟
دلواپسی توی صورت مادر به یکباره رو شد :
_خب نه ، شاید نمیدونه.
-به خانم جان بگید که بهشون بگه .
-عجله نکن نسیم جان ...تو که حال مساعدی نداری ، بذار چند روزی بگذره تا حالت بهتر بشه .
-اگه بهنام رو ببینم بهتر میشم .
مادر سرفه ای کرد و گفت :
_خب ...خب حالا دیر که نمیشه .الان از همه چی مهمتر ، حال خودته .
روی تخت نشستم و موهایم را روی شانه ام ریختم که مادر شانه ام را برداشت و موهایم را شانه کرد و بافت . بعد به اصرارش از اتاق بیرون آمدم .حالم بهتر بود ولی سرما خورده بودم .صدایم گرفته بود و گهگاهی عطسه و سرفه سراغی از من می گرفت . بعد از صبحانه ، پدر که لباس پوشیده بود و میخواست از خانه بیرون برود گفت :
_بهتری امروز نسیم جان ؟
-بله خدا رو شکر.
-پس اگر مجبور شدم که بیام دنبالت ببرمت کلانتری ، با من میآی .
شوکه شدم :
_کلانتری ؟! واسه چی ؟!
-یه گزارش شکایت تنظیم کنیم بلکه پلیس بتونه پیداشون کنه .
-که چی بشه آخه؟
-که دیگه همچین بلایی سر یه جوون دیگه نیارن .
-نه من شکایتی ندارم .
مادر متعجب نگاهم کرد و پدر پرسید :شکایتی نداری ؟ دیشب از ترس داشتی فریاد میزدی که یکی از اون ها توی اتاقته !
-خب تب داشتم ، کابوس میدیدم .
همون موقع بود که هومن هم از راه رسید که پدر گفت :
_اینجوری نمیشه باید ببینم کار کیه خب؟ اصلا هر کی بوده از زیر و بم زندگی ماخبر داشته ، حتی میدونسته که هومن سر ظهر میومده کجا دنبالت ...
باید بفهمم کار کیه .
اضطرابی گرفتم و عصبی فریاد زدم :
_نمی خوام ... ولم کنید ... دنبالش رو نگیرید ، ... تو رو خدا .
-چی شده ؟
سئوال هومن بود که پدر جواب داد:
-می خوام برم کلانتری ، بگم چی شده بلکه بتونیم گروگان گیرها رو پیدا کنیم .
هومن اخمی کرد و کیفش را انداخت روی مبل :
_ول کن پدر من ...شما انگار دنبال دردسری ها .
مادر هم به حمایت از پدر گفت :
_من نمی فهمم چرا نباید بره ؟ بذار پیدا بشن بلکه دیگه از این غلطا نکنن.
هومن کف دستش رو بالا آورد و گفت :
نترسید دیگه از این غلطا نمیکنن .
-تو از کجا میدونی آخه؟
-از اونجایی که پول نگرفته ، دخترتون رو پس آوردن .
مادر عصبی گفت :
_دست دخترم رو شکوندن ، تا تونستن کتکش زدن ، با روح و روان این بچه بازی کردن ، اینا غلط زیادی نیست !
هومن نفس بلندی کشید و گفت :
_شما چرا دنبال دردسرید ...الان برید پرونده درست کنید فکر می کنید گروگان گیرا پیدا میشن ؟
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝