رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت68
.
بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما.
واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت:
-بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی.
-بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟!
مادر با شوق گفت:
-آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه.
لبمو از تعریف مادر کج کردم:
-قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟
مادر خندید و محکم زد روی شونه ام:
-الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری.
-خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-میآد ان شا اللَّه.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت68
.
بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما.
واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت:
-بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی.
-بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟!
مادر با شوق گفت:
-آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه.
لبمو از تعریف مادر کج کردم:
-قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟
مادر خندید و محکم زد روی شونه ام:
-الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری.
-خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-میآد ان شا اللَّه.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت68
با یک دست که وبال گردنم شده بود، روی تختم دراز کشیده بودم و نگاهم به برفی بود که می بارید .مادر در اتاقم را باز کرد و نگاه افسرده اش را به من دوخت . اما برخلاف نگاهش با لبخند گفت :
-نبینم نسیم من اینقدر افسرده باشه .
جلو آمد و کنارم روی تخت نشست . دستش را روی دستم گذاشت و پرسید :
_دردت رو به من بگو عزیزم .
-درد !!
-میترسم راستشو نگفته باشی ... راستش رو بگو تا بگم منوچهر بره دنبال کارای شکایت و کلانتری .
آه کشیدم و سرم چرخید سمت مادر . منتظر یک اشاره یا جواب مثبت بود که گفتم :
_تجاوز فقط یه اسمه ...
رنگ از رخ مادر پرید :
_نسیم !... بلایی ... سرت آوردن ؟!
چانه ام به شدت لرزید و مادر فریاد زد :
_خاک برسرم ... بلایی سرت آوردن ؟!
اشک روی صورتم دوید و مادر خواست فریاد بزند که گفتم :
_نه به اون شکلی که شما میخواید بدونید .
نفس مادر آسوده از سینه بیرون آمد.
-پس چی شده؟
اینبار صدای من بلند شد :
_چی میخواستید بشه ؟ من توی خانواده ی شما بزرگ شدم . سر جانماز شما و پدر ...تسبیح رو توی دست خانم جان دیدم ...تا امروز هیچ کدوم از نمازام قضا نشده بود ...قرآن تو دستم گرفتم و خوندم .
مادر با نگرانی فقط خیره ام بود که ادامه دادم :
_حالا از خودم متنفرم ... یه کثافتی ... یه مرد کثافت و آشغالی ...به من دست زده ... و من نمی تونستم حتی جیغ بزنم ... داشت خفه ام میکرد ... هر شب این کابوس رو میبینم ...گرمای کثیف دستش رو هنوز حس می کنم ... شما اسمش رو چی می ذارید؟ تجاوز نیست ؟
پس اسمش چیه ؟
مادر لبش رو محکم گزید و بغضش رو فرو خورد .دستی به صورتم کشید و در حالیکه سعی میکرد جلوی من بغضش به انفجار نرسه گفت :
-قربون دختر گلم برم ... فردا یه وقت از یه دکتر روانشناس میگیرم ، با چند جلسه مشاوره درست میشه عزیزم .
-همین مونده که همه بگن نسیم دیوونه هم شده ...شما نمیگید ولی خودم میدونم که چرا خبری از بهنام نیست ...کسی که هر روز زنگ میزد و حالم رو میپرسید ...حالا چرا غیبش زده ... چی شده یکدفعه؟!
مادر به سختی داشت جلوی اشکاش رو میگرفت که در اتاق باز شد هومن بود. با یه اخم محکم نگاهمون کرد و گفت :
_شما برید بیرون .
لحنش خیلی جدی بود .آنقدر جدی که حتی مادر نپرسید چرا و بی جواب و پرسش از اتاق بیرون رفت . هومن در اتاق رو بست و چند قدمی جلو اومد اما نزدیک تخت نه ، ایستاده گفت :
_میخوای ببرمت پیش پدرام ؟
ترسیده نگاهش کردم که باز تکرار کرد:
-میخوای یا نه ؟
-که...چی بشه ؟
-چاقوی ضامن دار خودش رو بهت میدم هر کاری میخوای بکن این حق رو داری که انتقام بگیری .
پوزخندی از تفکر مضحک هومن به لبم آمد :
_انتقام ...انتقام ... آرومم نمیکنه.
عصبی جواب داد:
_چرا ؟! آرومت میکنه .
دستم رو سمتش دراز کردم .شدت لرزش انگشتانم اونقدر بود که خودم را هم متعجب کرد:
-با این دست میخوام چاقو بگیرم !!
از اسمشم می ترسم ، تو میخوای منو ببری پیشش ؟!
دندون هایش رو محکم روی هم گذاشت و با حرص و عصبانیت در حالیکه صدایش را توی گلو خفه میکرد تا کسی نشنود ، گفت :
_پس میگی چکار کنم ؟ یه راهکار جلوی روم بذار تا من لعنتی بتونم شبا بخوابم ... تو اگه کابوس میبینی منم خواب ندارم .کابوس من شدی تو ...
یه غلطی کردم که حالا موندم چطوری جمعش کنم ... چرا آروم نمیگیری ؟ همه چی تموم شده ، پدرامی نیست ،خطری نیست ، چرا باور نمی کنی ؟
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝