🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_100
یک دستم را روی صورتم گذاشتم و نگاهم روی صورت خاله طیبه ماند.
اشک در چشمانش جوش زد که گفت:
_چرا داری حرصم میدی فرشته.... اگه یه بلایی سرت میومد من پیش خواهرم شرمنده نبودم که نتونستم از امانتش مراقبت کنم؟!
چانه ام از شدت بغض لرزید.
سر به زیر انداختم باز که خاله طیبه جلو آمد و مرا محکم در آغوش کشید و گریست.
_فرشته.....
اقدس خانم ما را از هم جدا کرد.
_طیبه جان... حال فرشته خوبه.... حالا جلوی در وانستید بریم تو.
همراه خاله وارد خانه شدیم و خاله اقدس یک سینی چای آورد.
همه سکوت کرده بودیم که خاله اقدس گفت :
_حالا چیزی خوردی؟
سوال خاله اقدس رو به سوی یوسف بود.
_بله.... خدا خیر بده صاحب خونه ای که ما رو جا داد.....
اینجا بود که من گفتم :
_اگه اجازه بدید من برای شب، واسه آقا یوسف یه سوپ مقوی درست کنم.
نگاه همه جز آقا یوسف سمتم آمد.
_شما زحمت نده، نیاز نیست زحمتی بکشی.
کنایه خاله طیبه تند بود و باعث دلخوری ام شد اما خاله اقدس دستم را گرفت و برخلاف حرف خاله طیبه گفت :
_بس کن دیگه طیبه جان.... حالا کاریه که شده.... این دخترمو اینقدر خجالت نده.... درست کن عزیزم... فقط اگه یه کم بیشتر درست کنی که من و یونس هم که از دیروز تا الان نگران بودیم، بخوریم.
یونس هم با خنده گفت :
_اگه این طوره من بیشتر از مادر نگران بودم.... چون می ترسیدم شما رو گرفته باشند و مامورا شب یا نصف شب بریزن تو خونه.... پس اگه این طوره من باید بیشتر از اون سوپ مقوی بخورم.
با گفتن این حرف آقا یوسف به شوخی گفت :
_سهم منم مال تو شکمو.... ولی ربطش نده به نگرانی که به نظرم خنده داره.
یونس اخم کرد.
_خنده داره!.... چیش خنده داره.... شما می دونی تا فرشته خانم زنگ زد ما مُردیم و زنده شدیم؟
🥀🔻
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🔺
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🔻
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔺
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🔻
🥀🥀🎶
🥀🔺