🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_101
با یک تکه ی کوچک قلم گوسفند، برای آقا یوسف سوپ درست کردم.
البته به قول خاله اقدس، بیشتر درست کردم تا شام همه ی ما باشد.
خاله اقدس هم سبزی خرید و سفره ی شام آن شب را رنگین کرد.
سر سفره، خاله طیبه برای همه سوپ کشید که فهیمه هم که تازه از کارگاه برگشته بود و در جریان ماجرا قرار گرفته بود گفت :
_می گم این سوپ مقوی فقط مال آقا یوسف بوده، ولی انگار به اسم شما و به کام همه ی ما.
همه خندیدند. حتی خود یوسف.
و من بی اختیار یواشکی نگاهش کرد.
چقدر لبخند به صورتش می آمد. اما او اکثر اوقات اخم را به لبخند ترجیح می داد گویی.
و درست یک لحظه نگاهش در چرخش میان سفره، به من افتاد.
فوری چشمم را پایین انداختم که آقا یونس گفت :
_ما هم مقوی بشیم بد نیست فهیمه خانم.... بالاخره باید جون داشته باشیم از دست آقا یوسف حرص بخوریم.
با این حرف یونس، خاله طیبه و خاله اقدس، بلند خندیدند و من خجالت زده تر شدم.
_خب حالا.... بس کن دیگه یونس.... این همه میگی فرشته خانم به خودش می گیره.
آقا یوسف این حرف را زد.
البته که حرف حقی بود اما فوری نگاه همه را سمتم کشاند.
آقا یونس اولین نفر گفت :
_نه فرشته خانم با شما نیستم.... من فقط دشمن خونیه برادر خودمم.
و خاله اقدس دنباله ی حرف پسرش را گرفت :
_خودتو غصه ندی مادر.... به خیر گذشته الحمد للله.... غذاتو بخور....
و خود خاله اقدس برای اینکه کلا حرف را عوض کند گفت :
_عجب سوپی هم درست کردی ماشاالله.... آشپزیتم مثل خیاطیت بیست بیسته.
لبخند زدم و اولین قاشق از سوپم را چشیدم.
گرچه آن شب ماجرا ختم به خیر شد اما، خاله طیبه روی من حساس تر شد و انگار دیگر تمام ممنوعیت های مخصوص من خلاصه شده بود در شرکت در تظاهرات و رفتن به مسجد!
🥀🎉
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🎶
🥀🎉
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_101
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آخه بگو کلاس مگه جای این کاراس؟ دِ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ آتو میدی دست اینا، همینطوری منتظر یه سوتی از آدم هستن.
لحن گیسو که سرزنشم میکرد و بعد میخندید، بیشتر اذیتم میکرد.
شَل میزدم و راه میرفتم، با نامردی که امروز باهام کردن، درد زانوم بیشتر شده بود و حالا یه پام لق میزد.
امروز بلا پشت بلا روی سرم نازل میشد؛ حرفها و خندههایی که از خرسند و رفیقاش تحویل میگرفتم، بیشتر از هرچیزی کفریم میکرد.
الکی نبود! رسوا شدن بین اون جمعیت... کاش حداقل یه چیزی از توی اون سایت یاد میگرفتم و بهشون میگفتم؛ اما دریغ از یه جواب حسابی.
با رفتن به آتلیه، همهی حرص و جوشم و کنار گذاشتم و بالذت مشغول عکاسی از مشتریهایی که تمومی نداشتن، شدم.
-یاسمن! بیا اینجا کارت دارم!
حالا بعد از گذشت چندساعت، مشتریها اومدنشون متوقف شده بود و این وسط یه استراحت ریزی با خوردن چای و کیک به خودم دادم.
لحن صحبتش یهجوری بود که استرس همه وجودم و گرفت.
خبر خوشی داشت یا...
_جانم آرام خانم؟
بعد از اینکه گفت دیگه خانم فراهانی صداش نزنم، یا با اسم آرام جون صداش میکردم یا آرام خانم.
-دختر تو چقدر خوش شانسی!
تو دلم خندیدم، من و خوش شانسی؟ این که توی کلاس رسوا شدم ته بدشانسی بود، ازاین بدتر نمیشد!
لبخند مصنوعی زدم و سوالی پرسیدم:
_چی شده مگه؟
راه میرفت و با ذوق صحبت میکرد، معلوم بود قراره خبر خوشی بده، مهربونیش رو دوست داشتم، جوری برام ذوق زده بود انگار دخترشم...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️