🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_104
_پاتو از این خونه بیرون نمی ذاری.
_خب من که از اول گفتم کارایی قبول می کنم که تو خونه باشه.
خاله با جدیت باز گفت :
_فرشته.... تو خونه ها....
_گفتم چشم...
و روسری سر کردم و چادر رنگی آویز به دستگیره ی در را برداشتم
_کجا حالا؟!
_میرم به آقا یوسف بگم.
و دویدم سمت پله های زیر زمین و به حیاط رسیدم. ورودی خانه ی اقدس خانم ایستادم و صدا زدم:
_آقا یوسف..... آقا یوسف....
و طولی نکشید که صدایش آمد.
_بله...
تا بالکن آمد و با دیدنم سر به زیر انداخت.
_بله فرشته خانم.....
_خاله طیبه اجازه داده با شما همکاری کنم.... اگه کاری هست به من بگید....
از پله ها پایین آمد و مقابلم ایستاد و آهسته گفت :
_یه سری اعلامیه هست که چون دستگاه چاپ ما خراب شده و امکان چاپ نداریم، خواستیم، دستی بنویسیم که بدیم بچه ها پخش کنن..... حالا زحمت نوشتنش با شما..... باید خوش خط و خوانا بنویسید..... می تونید؟
فوری گفتم:
_بله.... می تونم.
سرش لحظه ای بلند شد و نگاهم کرد.
_مراقبت از اون نوشته ها هم مهمه ها.... چون ممکنه مامورا بریزن خونه رو هم بگردن..... باید اون نوشته ها رو جایی بذارید که دست کسی بهش نرسه وگرنه دردسر میشه.....
بعد یک لحظه تردید کرد انگار.
_اصلا ولش کنید.... یه کار دیگه به شما میدم.
و فوری برگشت سمت خانه که بلند صدا زدم :
_نه..... تو رو خدا..... من می تونم.... نگران نباشید.
نفس پُری کشید و باز نگاهم کرد.
_بذارید یه کار دیگه بهتون بدم..... نمی خوام باز.....
تا پله ی اول خانه شان رفتم و دست به نرده گرفتم.
_به خدا نمی ذارم طوری بشه.... قول میدم.... من نوشتن رو دوست دارم.... به خدا خطم خوبه.... بذارید بنویسم.
کمی نگاهم کرد. بین التماس های من و تردید قلبی اش، دو به شک مانده بود.
🥀🎗
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎶
🥀🎗
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_104
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_بالاخره کمک خواستی من هستم! سراغ غریبه نرو، شبنم مهربونه، یه سلام بهش بکنی، همه چی و یادش میره، دوباره مثل کنه، میچسبه به خودت!
-باشه مادربزرگ! برو دیرت شد!
اخطارگونه گفت، پیاده شدم و با سرعت ازم دور شد.
***
مهیار با حالت غر رو به کیان گفت:
-خب یبار هم که شده محض رضای خدا تو یه چیزی مهمونمون کن! پسر! همش مثل سیریش آویزون منی!
-داداش من میزبانیم به پای تو نمیرسه! میخوای فلافل دوقرصه مهمونت کنم؟
-ای نامرد! من همیشه همبرگر با گوشت گاو برات میگیرم، تو فلافل دوقرصه؟ خسته نشی!
به حرفاشون گوش میدادم و میخندیدم اما طوری که نشنون.
بعد از کوییز سختی که استاد عزیزی ازمون گرفت، یه استراحت با پیراشکیهای یاسی پخت بهمون میچسبید.
ظرف رو از توی کوله درآوردم و رو به گیسو گفتم:
_پیراشکی دوست داری؟
مهیار دستی به شکمش کشید و جلو اومد:
-مگه شما آشپزیم بلدی؟
_چجورم! یه پا کدبانوام.
-بزار ببینیم چی پختی خانم رضوی؟
بیدرنگ یه دونه از پیراشکیها رو برداشت، گازی بهش زد و انگار از طعمش خوشش اومد اما چیز دیگهای به زبون آورد:
-اِی... بگی نگی بد نیست... باید براتون آستین بالا بزنیم!
پسرهی پررو! اصلا من بهش اجازه دادم که پیراشکیهام و بخوره؟
با لحنی حرصی گفتم:
_معمولا برای پسرا آستین بالا میزنن!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️