eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آقا یوسف..... خواهش می کنم. _باشه خبرش رو بهتون میدم. گفت و رفت سمت خانه. و من عصبانی از این حرف آخرش که انگار همان جواب منفی مودبانه بود، بلند گفتم: _لطفا دیگه سراغ من نیاید اگه نمیشه...... خود لحن تند و عصبی ام قطعا، ناراحتی ام به او نشان می‌داد. برگشتم زیر زمین و با چنان حرصی چادر رنگی ام را از سرم در آوردم و همراه روسری ام گلوله کردم و کوبیدم کنج دیوار که خاله طیبه نگاهم کرد. _چی شد؟! _هیچی بابا.... این پسره دیوونه است اصلا.... یه روز میگه باشه یه روز میگه نباشه. خاله لبخندی زد. _حق داره..... کم دردسر واسش درست نکردی. حرصم بیشتر شد. _خاله!! خاله هم طرفدار یوسف بود و من از آن همه بیکاری دیگر داشتم دیوانه می شدم. و نشد انگار.... دیگر هیچ خبری از آقا یوسف نشد و این یعنی انصراف! آنقدر حوصله ام سر می رفت که به فهیمه به خاطر کار در کارگاه خیاطی حسودی ام می شد. آن روز گذشت، اما دلخوری ام از آقا یوسف از همان روز شروع شد. عمدا می خواستم در موقعیتی با او قرار بگیرم و جواب سلامش ندهم تا متوجه ی شدت دلخوری ام شود. به همین خاطر، از همان روز، به بهانه های زیادی به خانه ی خاله اقدس رفتم. یک بار بردن یک بشقاب سبزی، یک بار به بهانه ی صحبت با خاله اقدس، یک بار هم به بهانه ی دادن یک بشقاب جا مانده از آنها. و هر بار هم وقتی می رفتم که یوسف باشد و عمدا تا او را می دیدم سرم را کج می کردم یا حتی جواب سلامش را نمی دادم. بالاخره باید یه جوری به او می فهماندم که چقدر بخاطر بدقولی اش ناراحتم. من با سختی خاله طیبه را راضی کردم اما او زیر قولش زد! 🥀🦋 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🎶 🥀🦋