🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_106
شاید یک هفته ای شد که به عمد با آقا یوسف سر سنگین بودم.
و از روی بی حوصلگی پیش اقدس خانم تعلیم بافندگی می دیدم.
اقدس خانم داشت برای بچه ی عاطفه خانم، یک پتوی بافتنی با میل می بافت.
و بد هم نبود که منم چیزی یاد بگیرم.
یکی از همان روزهایی که کنار اقدس خانم بودم، آقا یوسف سر رسید.
با یاالله ی که گفت، فوری چادرم را سر کردم و برخاستم.
_من دیگه برم.
_کجا؟!.... راحت باش، میگم یوسف بره طبقه بالا.....
_نه اقدس خانم... دیگه واسه امروز بسه.... با اجازه.
تا جلوی در چوبی و جمع شده ی اتاق پذیرایی که رفتم آقا یوسف مقابلم ظاهر شد.
_سلام....
سلام کرد اما جوابی از من نشنید و من تنها باز تکرار کردم.
_با اجازه.....
سمت راهروی خروجی رفتم و تا پا روی بالکن گذاشتم صدایش را از پشت سر شنیدم.
_فرشته خانم...... می دونم دلخور شدید.... سلام می کنم جوابمو نمی دید، تا من میام فوری می رید.... حتی سرتون رو برمی گردونید تا منو نبینید اما..... هیچ اشکالی نداره..... پشیمون شدم از کمک شما چون وقتی خوب فکر کردم دیدم اگه یه روز مامورا بریزن توی این خونه و اون همه اعلامیه رو زیر دست شما بگیرن، چه حکمی براتون میزنن.... همین نگرانی های من باعث شد که منصرف بشم.
چرخیدم سمتش اما نگاهش نکردم. سر به زیر با حرص جوابشو دادم.
_نگرانی هاتون به درد خودتون می خوره.... مَرده و قولش.... شما به من قول دادید که اگه خاله طیبه رو راضی کنم، منو تو فعالیت هاتون راه می دید، ولی زیر قولتون زدید..... دیگه دلیلش اصلا واسم مهم نیست..... نمی تونم ببخشمتون.... کلی کنایه از خاله طیبه شنیدم واسه خاطر این کار شما..... دیگه لطفا سر راه من سبز نشید.
باز برگشتم سمت در خروج سمت حیاط که گفت:
_راست میگی.... مَرده و قولش..... ولی من نمی خوام بلایی سر شما بیاد.
توجیحاتش را بی جواب گذاشتم و دمپایی هایم را پوشیدم که باز گفت :
_لااقل اگه دلخور هم هستید، جواب سلام منو بدید، جواب سلام که واجبه!..... من سلام کردم!
بی توجه به او و نگاهش که هنوز دنبالم بود برگشتم زیرزمین.
حقش بود. باید می فهمید حال مرا وقتی خاله طیبه را راضی کردم و او پشیمان شد.
🥀❣
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🎵
🥀❣
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_106
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-نه بابا! پس گشت و گذارت توی گوگل جواب داده؟ بلبل زبون شدی یاسمن خانم!
کی شدم یاسمن خانم؟ پسرخاله شد؟
ابروهام و درهم کردم و با حالت جدی گفتم:
_خانم رضوی!
-حالا که فکر میکنم خانم واست زیادیه، با اون افکار بچهگونت... بالاخره من بابابزرگم دیگه! به آدمهای حسابی میگم خانم!
حرفای چنددقیقه پیشم و پسم میداد؟
_نظر شما درست! اما من باید تعیین کنم من و چی صدا کنی!
-نه! من هرچی دلم بخواد کسی و صدا میکنم! کسی واسه من تعیین و تکلیف نمیکنه!
عجب رویی دارن ایشون؟ به من میگه نگو تو! اونوقت خودش هرچی میخواد صدام کنه؟
سرم و خاروندم و زیرلب گفتم به سنگ پای قزوین گفته زکی!
-چیزی گفتی؟
چه گوشای تیزی هم داره! حرفای ذهنمون و با یه نگاه نخونه و وسط کلاس پهن نکنه خوبه!
-راستی یادم رفته بود با خودتم حرف میزنی! راحت باش.
نذاشت پیراشکیم و بخورم! دهانم از کلکل کردن، کف کرده بود و صدای قاروقور شکمم رو میشنیدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️