🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_107
دو روز از آن صحبت چند دقیقه ای من با آقا یوسف گذشت.
دیگر نه خبری از او شد و نه من به بهانه ای با او برخورد کردم.
دم دم های غروب بود که بعد از دو سه روز از آخرین برخورد من با آقا یوسف، صدای زنگ در حیاط بلند شد..... یکی محکم با مشت به در می کوبید و اگر فهیمه آن موقع خانه نبود، دلم برای او به شور می افتاد.
چنان صدای کوبش در حیاط بلند بود که همه سراسیمه سمت حیاط دویدیم.
خاله اقدس هم روی پله ی اول بالکن ایستاد که من و خاله و فهیمه از زیر زمین بیرون دویدیم.
_کیه یعنی؟
خاله طیبه نگاهی به خاله اقدس کرد.
_یونس و یوسف خونه هستن؟
_نه....
_خب حتما اونان.
و خود خاله طیبه سمت در رفت و در را باز کرد. و با باز شدن در، آقا یوسف دوید وسط حیاط و نفس زنان گفت :
_زود باشید.... جمع کنید برید خونه عاطفه خانم.... زود باشید.
_چی شده؟!
آقا یوسف نگاهی به خاله طیبه انداخت و در جوابش گفت :
_مامورا ریختن تو مسجد و همه رو گرفتن.... هر کی رو می گیرن میان خونه شو واسه تفتیش، زیر و رو می کنن..... زود باشید دیگه.
خاله اقدس وا رفت.....
_یا خدا... یونس رو گرفتن؟
_نه..... یه عده از مسجد دویدن بیرون، ولی یه عده رو گرفتن.... من و یونس از هم جدا شدیم تا من بیام شما رو ببرم یه جای امن.... ولی یونس گفت تو همین کوچه پس کوچه ها می چرخه بلکه سردرگمشون کنه ولی امکانش هست اونم تعقیب کنن و بیان و برسن اینجا....
و باز خاله طیبه پرسید:
_مگه یونس رو می شناسن که بتونن تعقیبش کنن؟
_احتمالا یه سابقه ای ازش دارن.... ولی تو این تاریکی بعیده از روی چهره بشناسنش.... شما فعلا فکر خودتون باشید تا یونس ....
ولی من از همان لحظه به فکر راه حلی برای آقا یونس شدم. و طولی نکشید که یه فکر به سرم زد.
شاید آن فکر موجب می شد تا حتی مامورا سمت خانه ی خاله اقدس هم نیایند....
فوری چادر روی سر خاله اقدس را گرفتم و گفتم :
_شما برید من الان میام....
🥀⚪️
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🎵
🥀⚪️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_107
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-خب کی میخواد ازخودگذشتگی کنه و به چندتا سوال جواب بده تا بریم سراغ تدریس؟
مهیار گفت:
-استاد خانم رضوی یکی از فداکارتریناس! همیشهام درس میخونه و حاضره!
چشمام چهارتا شد و استرس گرفتم.
ساعت قبل که یه کوییز سخت داشتیم حالام جواب شفاهی؟
استاد لبخندی زد و گفت:
-عه؟ که اینطور؟ پس ایندفعه شما فداکاری کنید و شما جواب بدید.
طاقت نیاوردم و بلند زدم زیر خنده،
از اون خندههایی که از ته دله و فقط مخصوص خودم!
همه باتعجب نگاهم کردن، تا موقعیت و درک کردم و خندم و جمع و جور کردم.
وای دلم خنک شد. آتیشم خوابید.
تا تو باشی خودت و دخالت ندی تو کارای استاد!
با سوالی که استاد ازش پرسید معلوم بود گیج شد، اجزای صورتش و کج و کوله میکرد و با دستش اشاره میکرد تا بهش برسونن، اما اون رفیقاش کمهوشتر از این حرفا بودن.
خیلی عجیب بود آقای باهوش ایندفعه توی جواب دادن به استاد، مات موند.
-خرسند؟ چی شد؟
زمان و خیلی مناسب دیدم برای حرصش رو درآوردن، البته اگر حرصش از توی لاکش بیاد بیرون! هیچ موقع حرصی نمیشه! باید نقطه ضعفش و پیدا کنم.
جواب سوال استاد و میدونستم، دستم و بالا بردم و گفتم:
_استاد من بگم؟
با اشاره سر استاد به مهیار و نشستنش، شروع کردم به توضیح دادن سوال. ایول به خودم! چهارتا هم به حرفای جزوه اضافه کردم و گفتم و استاد حسابی خوشش اومد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️