🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_114
و همان موقع که خاله طیبه داشت خمیر داغ آرد و زردچوبه را دور انگشت اشاره و وسط دست راستم میگذاشت، فهیمه هم از کارگاه خیاطی برگشت.
_چی شده؟
_هیچی از بس برگه های اعلامیه نوشته، انگشتای دستش درد می کنه.
_وااااا.... مگه دستگاه چاپ ندارن که تو داری با دست می نویسی؟
_دستگاه چاپشون خراب شده.... تا درست بشه من گفتم می نویسم.
و فهیمه بدون هیچ ملاحظه ای گفت :
_تو دیوونه ای خب....
اخمی حواله اش کردم.
_دستت درد نکنه واقعا.
_خب راست میگم... حیف انگشتای دستت نیست.
تا آمدم جواب فهیمه را بدهم، همان موقع صدای آقا یوسف را از کنار پله های زیر زمین شنیدم.
_فرشته خانم.
فوری برخاستم و چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها.
_بله....
سرش را پایین انداخت.
_سلام.... می خوام برگه هایی که تا الان نوشتید رو ببرم بدم بچه ها امشب پخش کنن.
_من فقط 30 تا نوشتم.
_خوبه همونو لطفا برام بیارید.
_الان....
برگشتم سمت اتاق زیر زمین و برگه ها را مرتب کردم تا به آقا یوسف بدهم.
_فرشته جان بگو اگه دست خط منم قبوله یه چندتایی من بنویسم.
_نمی خواد خاله.... خودم می نویسم.
همراه برگه ها برگشتم سمت پله ها و گفتم:
_ببینید خوب نوشتم؟
تا دست دراز کردم برگه ها را دست یوسف بدهم ،خاله طیبه هم روسری سرش کرد و کنار پله ها ظاهر شد.
_سلام یوسف جان.
_سلام خاله جان....
_یوسف جان میگم میشه منم بنویسم؟.. البته دست خطم به خوبیه فرشته نیست ولی سعی می کنم خوب بنویسم.
نگاه یوسف روی صورت خاله ماند.
_خب راستش.... باید دست خط حتما خوب باشه وگرنه زحمت شما هدر میره.
خاله با تاسف گفت :
_آخه انگشتای دست فرشته تاول زده.... براش خمیر زدم، نمی تونه بنویسه.
نگاه یوسف سمت من بلند شد که فوری گفتم :
_نه.... مشکلی نیست.... می نویسم.
یوسف سکوت کرده بود و اخمی دوباره بین ابروانش ظاهر شده بود.
عصبی از حرفی که خاله زد و کار مرا خراب کرد، گفتم:
_خاله غذات سوخت.... بوش بلند شد.... شما برو حالا من باهاشون صحبت می کنم.
🥀💟
🥀🥀⛱
🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀⛱
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🥀🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀⛱
🥀🥀🥀💟
🥀🥀⛱
🥀💟