🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_117
نگاه هر دو با هم سمتم چرخید.
ولی حلقه های چشمانم فقط روی صورت آقا یونس بود.
_بله....
چند قدمی جلو آمد که گفتم :
_من 30 تا برگه ی اعلامیه دیگه نوشتم لطفا اینا رو ازم بگیرید.
یه نگاه به برگه هایی که سمتش گرفته بودم کرد و یه نگاه به یوسفی که پشت سرش با اخم نگاهمان می کرد.
_آخه من مسئولش نیستم.... یوسف مسئولشه...
_من با ایشون هیچ حرفی ندارم.... حالا برگه ها رو ازم می گیرید یا خودم برم پخششون کنم.
و انگار آن جمله ی آخرم، بعضی ها را خیلی حرصی کرد.
_یونس در خونه رو باید قفل کنیم.
و این یعنی نمی گذاشت من از خونه بیرون بروم؟!
اما من هم کم لجباز نبودم!
_نردبان دارید آقا یونس؟
و یونس مانده بود چه بگوید که باز یوسف با اخم از پشت سرش جواب داد:
_یونس نردبان شکسته.... دو تا پله ی آخر رو نداره.
یونس باز نگاهم کرد که این بار من نگاهم به ارتفاع کوتاه دیوار حیاط افتاد.
_آقا یونس.... میگم ارتفاع دیوار حیاط زیاد بلند نیست..... فکر کنم نیازی به دو پله ی آخر نردبان نباشه.... درسته؟
و باز اینجا، صدای آقای معترض بلند شد:
_نیازه.... جای پا نداره سخته.
و اینجا بود که یونس عصبی گفت :
_اِی بابا..... به من چه ربطی داره آخه.... من میرم مسجد.
و رفت!
و من ماندم و او....
هر دو سر جایمان خشک شدیم. اما کمتر از چند ثانیه او جلو آمد و با اخم سر به زیر مقابلم ایستاد.
_من اشتباه کردم.
لبخند روی لبم آمد. فکر کردم قرار است یک معذرت خواهی درست و حسابی بشنوم اما ادامه داد :
_شما اصلا به درد کارهای سیاسی نمی خورید.... یک دنده و لجبازید و همین دو خصلت شماست که کار رو خراب می کنه.
با حرص از میان دندان هایم که محکم روی هم می فشردم گفتم:
_هنوز لجبازی منو ندیدید.... بهتون قول میدم همه ی این 30 برگه رو خودم پخشش کنم.
🥀🎨
🥀🥀⛱
🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🥀🥀⛱
🥀🥀🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🥀🥀⛱
🥀🥀🥀🎨
🥀🥀⛱
🥀🎨