🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_119
_چی شده باز؟
_هیچی....
_هیچی؟!.... برگه هاتو قبول نکرد؟
نگاهم رفت سمت همان برگه هایی که میان دستم بود.... همان باعث و بانی تمام دلخوری ها....
برگه ها را محکم زدم کف زمین و زانوهایم را بغل زدم.
_ای بابا حالا طوری نشده.... فقط دوتا انگشت دستت رو از دست دادی.
به شوخی گفت تا بخندم اما من حتی لبخندم نزدم.
آن روز برایم سخت گذشت. یه چیزی درست وسط قلبم، جایی که تمام احساسات درونم، از آنجا شکل می گرفت، یک فاصله ی عمیق ایجاد کرده بود.
درست شبیه همان قلب های شکسته ای که خطوطی شکسته، آن را از وسط به دو نیم می کند.
دقیقا خودم هم نمی دانستم چرا حالم آن قدر بد بود!
واقعا چهارتا برگه که ارزش این همه دلخوری را نداشت.
بعد از ظهر همان روز، وقتی چندین ساعت کنج اتاقک زیرزمین، زانوی غم بغل زدم و فکر کردم، خاله اقدس با یک پیش دستی ملامین حلوا آمد دیدنمان.
آنجا بود که مجبور شدم، از کنج زیر زمین برخیزم و کمی اخم هایم را باز کنم.
اما خاله طیبه انگار به جای من دلش پُر بود.
_ببین اقدس جان..... ببین این پسرت چطوری زحمات این دخترمو به باد داد.
فوری اعتراض کردم.
_خاله!
و خاله با حرص جوابم را داد:
_چیه؟!.... تا همین الان اون گوشه ی اتاق، غمبرک زده بودی.
خاله اقدس کنجکاوتر شد.
_چی شده؟!
_این یوسف به فرشته قول داده بوده که بذاره تو کاراشون بهش کمک کنه.
_خب....
_هیچی دیگه... بچم از دیشب نشسته 60 تا برگه اعلامیه نوشته، اون وقت حالا این آقا یوسف شما زده زیرش که ما نمی خوایم.
_وا.... چرا آخه؟!
_چه می دونم.... این طفلکی از غصه از صبح اومده اینجا غنبرک زده و گریه کرده.
فوری لبخند زدم و حرف خاله را اصلاح کردم.
_گریه نکردما خاله.
_الکی نگو... هر وقت نگات کردم داشتی گریه می کردی.
_گریه نبود به خدا....
و همان موقع خاله اقدس عصبی گفت :
_گوشش رو می پیچونم.... بذار بیاد.
🥀🎨
🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🎨
🥀🥀🎪
🥀🎨