eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 وقتی دیدم نمی‌توانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالی‌که با یک سینی چای وارد اتاق می‌شد گفت: _ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی. نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد. _بله می‌خواستم یه پیراهن برام بدوزی. _میشه پارچه تون رو ببینم. از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید. _ اینه خیلی دوسش داشتم... اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه.... وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی. _باشه... اگر اجازه بدید اندازه‌ها تون رو بگیرم. مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخ‌خیاطی ام بود، برداشتم و درحالی‌که اندازه‌های اقدس خانم را می‌گرفتم، در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد. به همین دلیل، گوشم به حرف‌های خاله طیبه و اقدس خانم بود. _خب از یونس چه خبر؟.... شنیده‌ام که بسلامتی برگشته. اقدس خانم آهی کشید و گفت: _ ای بابا طیبه جان.... چی بگم.... اگه بگم یک روز هم نشده درست‌وحسابی ببینمش، باور میکنی؟!.... همه‌اش این طرف و اون طرفه.... ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده.... راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون.... چقدر خوش‌مزه بود! خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید : _ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود..... گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایه‌ها.... ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد. هنوز داشتم اندازه‌های اقدس خانم را می‌گرفتم که خاله طیبه گفت: _البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی. _واقعا؟! 🥀🎈 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎈〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🎈 🥀🎈