eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم خاطرات ذهن مرا در دست بگیرند و سوار بر امواج خیالی شان ببرند تا روزهای گذشته ای که هنوز مادر زنده بود! آهی کشیدم و نشستم لبه ی باغچه ای که این همه مدت، تنها یوسف، شب ها به آن آب می داد. خاله هم مثل من اسیر خاطرات شد. نفس عمیقی کشید و گفت : _راست میگی.... دیگه باید بر می گشتیم... ولی یه جورایی به اون زیر زمین هم عادت کرده بودیم ها. _فکر کنم شما بیشتر به خاله اقدس عادت کرده بودید. و همان جمله ی من باز خاله را حرصی کرد. _من!.... من همین الانشم می تونم برم و به دوستم سر بزنم.... تو بیشتر به خاطر لج و لجبازی با یوسف می خواستی برگردیم. از لبه ی باغچه برخاستم. _خب اونم یکیش. تا خواستم سمت پله ها و خانه بروم، خاله بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت. نگاهش توی صورتم چرخید. _حالا که فهیمه کارگاهه و کسی اینجا نیست، ازت یه سوال می کنم.... تو رو جون من راستشو بگو.... دوستش داری؟ شوکه شدم... آن قدر که چشمانم چهارتا شد و خود خاله فوری گفت : _ببخشید ببخشید.... سوال بی خودی کردم. و من همان جا، پای همان سوال ساده ی دو کلمه ای، قلبم لرزید. هر قدر خاله حرفهایش را به بی راه کشاند تا از ذهنم پاک کند که از من چه سوالی پرسیده، اما من.... بیشتر در خاطرات غرق می شدم. در همان خاطره ی شب گذشته حتی.... _خیلی دیوونه بازی از خودت در آوردی ... نزدیک بود هردومون رو به کشتن بدی. _واقعا اگر شما خواهرم بودید.... او حتی چند وقتی بود مرا فرشته خانم هم صدا نمی کرد! همان دیشب.... تا در خانه را باز کرد تا دنبالم بدود و مرا با آن برگه ها بگیرد.... صدا زد : فرشته! قلبم تپش گرفت. سوالی که خاله از من پرسید، سوال من نبود!.... سوالی بود که شاید یوسف باید جوابش را می داد. چرا این قدر به فکر من بود؟! به فکر سر انگشتان دستم که بابت نوشتن برگه های اعلامیه تاول نزند! به فکر من تا در جلسات مسجد حضور نداشته باشم تا مبادا به خاطر سابقه ی سیاسی پدر و مادرم، دستگیر شوم. وقتی به خودم آمدم که روی پله ی پایینی حیاط نشسته بودم و تک تک خاطرات گذشته را داشتم مرور می کردم. خاله خیلی وقت بود که وارد خانه شده بود و بلند و پر سر و صدا داشت از گرد و خاک خانه شکایت می کرد. _فرشته!.... کجا موندی پس؟.... بیا کمکم خفه شدم تو این همه گرد و خاک. 🥀🕰 🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀♨️ 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀♨️ 🥀🕰