eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ذهنم که هیچ،.... قلبم هم باز درگیر احساسی عجیب شد. یونس پسر خوبی بود اما من هیچ وقت به ازدواج با او فکر نکرده بودم. اما بر خلاف یونس.... من بی اختیار... لابه لای لج و لجبازی هایم با یوسف.... بی اختیار احتمال داده بودم که شاید دلیل خیلی از مخالفت هایش، عشق باشد. و چقدر حال دلم بد شد وقتی او سر مادرش فریاد کشید که هیچ احساسی به من ندارد.... و چقدر در خودم شکستم وقتی در همان چند روز، تمام دروازه های دلم را برای فکر و خیالش گشوده بودم و او.... گفت هیچی جز یک لج و لجبازی ساده بینمان نیست! نفهمیدم به خاله طیبه چی گفتم و از او فرار کردم سمت یکی از اتاق ها. نمی خواستم حتی یک قطره اشکم را حیف قلبی کنم که هیچ احساسی به من نداشت. اما نشد.... اشک بی اجازه در چشمم نشست و من با حرص سمت وسایلم در کمد آهنی کنج اتاق دویدم. دنبال همان شانه و آینه ای می گشتم که در سفر به قم برای معذرت‌خواهی برایم خریده بود. نگاهم روی آینه و شانه اش ماند. خاطرات داشتند به من و اشک چشمانم، بدجوری می خندیدند. با عصبانیت آینه و شانه را زمین زدم اما دلم خنک نشد. دو زانو کنار همان آینه و شانه نشستم و با حرصی مضاعف، چند باری هر دو را به زمین کوبیدم. آینه شکست و لبه ی شانه ترک برداشت. اما اشک هایم بند نیامد. تکیه به دیوار زدم و زیر لب غر غر کردم. _چقدر بی انصافی!.... هیچ احساسی نبوده؟!.... چرا پس همش تو باید مراقبم می بودی؟!... چرا اون شب که رفتم اعلامیه ها رو پخش کنم تو دنبالم دویدی؟ ... چرا وقتی توی تظاهرات اتفاقی دیدمت چرا تو دنبالم اومدی؟ .... چرا سپر بلای من شدی تا تیر بخوری؟... این همه چرا بی دلیل مگه می شه؟!! سخت بود که آن همه خاطره را یک روزه خط بزنم و زیرش با قلم خیالی ذهنم، خطی قرمز بکشم و بنویسم، اشتباه حدس زدی... تا شب توی اتاق ماندم. خاله هم این اجازه را به من داد تا در تنهایی خودم فکر کنم.... و من آنقدر در اتاق ماندم که فهیمه هم آمد و با نبود من پرسید : _فرشته کجاست؟ _تو اتاقه.... یه کم شوکه شده... داره فکر می کنه. _شوکه شده؟!... فکرمی کنه ؟!... فکر واسه چی؟ صدای خاله کمی آهسته شد. دیگر دقیق نشنیدم که به فهیمه چه جوابی داد. اما طولی نکشید که فهیمه سراسیمه سمت اتاقم دوید. طوری در اتاق را گشود که کمی ترسیدم. و نگاهش!.... نگاهش یه طور عجیبی بود که داشت باز مرا به شک می انداخت! در اتاق را پشت سرش بست و سمتم آمد. بی دلیل یه نگرانی یا یه ناراحتی یا شاید هم کمی دلخوری توی نگاهش بود. _راستشو بهم بگو فرشته.... دوستش داری؟ 🥀🐠 🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🌷 🥀🐠