🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_144
فوری سینی را زمین گذاشتم و با شرمندگی گفتم :
_وای ببخشید.... چایی روی پای شما ریخت؟
سر بلند کرد و با لبخند کمرنگی نیم نگاهی به من انداخت.
_نه.... طوری نشد.
خاله اقدس هم به شوخی گفت :
_چایی روشناییه.... اشکال نداره.
اما در عوض خاله طیبه با اخم و جدیت، به زور یه لبخند حرصی و دندان نمایی زد.
_فرشته جان برو چایی یوسف جان رو عوض کن.
این یعنی برو تو آشپزخونه تا بیام به خدمتت برسم. و اِلاّ معنی نداشت عوض کردن استکان چایی!
فقط یه استکان چای ریخته بود و هنوز دو استکان چای دیگه روی سینی بود. اما من آنقدر شرمنده و خجالت زده از این دست و پا چلفتی بودنم، بودم که با این حرف خاله طیبه فی الفور به آشپزخانه برگشتم.
و طولی نکشید که خاله طیبه هم دنبالم آمد.
تکیه به دیوار آشپزخانه زده بودم که با اخم نگاهم کرد.
_چت شده تو؟!... چرا همچین کردی؟!
بغضی بد به گلویم چنگ انداخت. از آن دسته بغض هایی که جان و نفسم را می گرفت تا بشکند.
_برید بهشون بگید اصلا جوابم منفیه.... من نمی خوام ازدواج کنم.
_دیوونه شدی تو مگه دختر!.... خواستگار به این خوبی.... پسر به این ماهی!
لعنت به آن بغضی که حتی قدرت شکستنش را هم نداشتم.
_خب الان نمی خوام ازدواج کنم.... چی میشه ازدواج نکنم حالا؟
_نترس من قبلا این حرفا رو به اقدس هم زدم... گفتم این دختر باید تا سال پدر و مادرش صبر کنه بعد عقد کنند... قبول کرد.... حالا واسه من الکی بغض نکن... زدی پسر مردم رو سوزوندی حالا واسه من اَدای مظلوما رو هم در میاری؟!.... بیا یه چایی برای یوسف...
و تا گفت یوسف، سرم سمت خاله چرخید و محکم و جدی به او گفتم :
_من چایی نمی برم.... چایی رو خودتون ببرید.
یک لحظه ماتش برد اما فوری گفت :
_خب حالا چایی یوسف رو خودم می برم.... تو بیا که زشته به خدا.... با گل و شیرینی اومدن و تو اینجا خودتو حبس کنی!
🥀🐠
🥀🥀📗
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📗
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀📗
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀📗
🥀🐠
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_144
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
سفره رو با کمک بقیه چیدیم و مشغول شدیم.
موقع غذا خوردن همه کلی حرف زدن و خندیدیم.
وسط غذا یهو یه چیزی یادم افتاد که با دهان پر و اصواتی نامعلوم دهانم و باز و بسته کردم، که باعث شد لقمه بپره تو گلوم و شبنم که بغلم نشسته بود، بهم آب بده.
همه با نگرانی نگاهم میکردن که بعد از تموم شدن آب خوردنم، لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم:
_عکس نگرفتیم!
همه با غیض نگاهم میکردن، اگر رودربایستی نداشتن قاشق که هیچی، کاسههایی که جلوشون بود و با مخلفاتش، روم میریختن.
حق داشتن خب، یه جوری رفتار کردم همه ترسیدن، از نگاهای خیره و پر از حرص بقیه، خندهم گرفت و بعد سرم و زیر انداختم و مشغول شدم.
سرم و بالا میآوردم و یه نگاه میکردم، میدیدم هنوز نگاها روی منه، دوباره، سه باره و...
لبخند مصنوعی زدم و با صدای تقریبا بلندی یا بهتره بگم رسایی، گفتم:
_مشغول شید دیگه!!!
و با این حرفم همه یکبار دیگه یه دل سیر خیره و باچشم غره نگاهم کردن و بعد مشغول ادامه غذا خوردنشون شدن!
پس چی؟ من از اونام که حرفم برو داره! البته فقط تو فامیل...
بعد از شام، یه تعارف الکی به خاله و زندایی کردم که برین کنار، خودم ظرفا رو میشورم، اونا هم گرفتن چسبیدن و من الآن درحال شستن یه کوه ناتموم ظرفم، شبنمم که مثل همیشه... سرش با ایلیا گرمه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️