🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_145
خاله جلوتر از من رفت و به من تنها چند ثانیه مهلت داد تا بعد او به اتاق برگردم.
با گونه هایی سرخ شده و سر به زیر افتاده، سمت اتاق برگشتم .
خاله اقدس با آمدنم فوری گفت :
_به به عروس خانم.... چرا خجالت می کشی مادر... اتفاقه... اصلا تقصیر تو نبود... تقصیر این پسر منه که زود چایی شو برنداشت، دستت خسته شد... بیا دخترم بیا اینجا پیش من.
اما من انگار با حرفهای خاله اقدس بیشتر از قبل سرخ شدم.
مقابل خاله اقدس نشستم و گفتم :
_نه ممنون همین جا راحتم.
و خاله اقدس باز سر صحبت را باز کرد.
_خب حالا که عروس خانم هم اومده تو جمع ما.... بریم سر اصل مطلب.
مکثی کرد و همراه با نفسی که به سینه اش می فرستاد ادامه داد :
_ما چند روز مهلت دادیم تا عروس خانم ما فکراشو بکنه.... حالا فرشته جان نظرشو بگه که می خوام یه خبر خوب دیگه هم بگم.
سایه ی نگاه همه را روی صورتم حس می کردم. من برای گفتن همان جوابی که خاله اقدس منتظر شنیدنش بود کلی تمرین کرده بودم.
سر پایین، پنجه های دو دستم را در هم گره کردم و دایره ی محدود نگاهم را به همان دستانم دوختم.
_من..... راستش من....
خاله اقدس با مهربانی، لکنت زبانم را به خاموشی کشاند و به من برای حرف زدن اعتماد به نفس بخشید.
_بگو دخترم.... بگو حرف دلتو بزن.
شجاع شدم و با همه ی سختی که گفتن آن جمله داشت اما چشم بستم و به یک باره زبانم چرخید.
_من تا فهیمه ازدواج نکنه، ازدواج نمی کنم.
نفسم هم همراه کلامی که به اتمام رسید در سینه، حبس شد.
هنوز چشم بسته بودم که صدای خوشحال خاله اقدس متعجبم کرد.
_اتفاقا خبری که می خواستم بدم به همین موضوع برمی گرده.
سرم را آهسته بلند کردم و به خاله اقدس نگاه.
_راستش ما امشب واسه دوتا شاخ شمشاد اومدیم خواستگاری.... یکی برای فرشته خانم و یکی هم برای فهیمه خانم.
باز هم منظور خاله اقدس را متوجه نشدم. ولی خاله به جای من پرسید.
_منظورت چیه اقدس جان؟
نگاه خاله اقدس سمت یوسف رفت و یوسف سرش را پایین انداخت.
_آقا یوسف منم اگه اجازه بدید می خواستن از فهیمه خانم خواستگاری کنند.
🥀📚
🥀🥀〰
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀📚
🥀🥀〰
🥀📚