🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_150
شکر را درون استکان چایی ام ریختم و با همراهی قاشق چایخوری، شکر های درون استکان چایی را هم زدم.
نگاهم به استکان چای بود و ذرات ریز شکری که آرام آرام در حال محو شدن بودند.
خاله طیبه با جدیت و اخمی که حاصل بحث بی نتیجه ی شب قبل بود گفت :
_خب چی شد فرشته؟.... فهیمه که جوابش مثبته.... شما چی؟
و همان موقع فهیمه با اخم گفت :
_کی گفته؟
نگاه خاله متعجب سمت فهیمه برگشت.
_یعنی چی که کی گفته؟!
و فهیمه شمرده شمرده لب زد:
_یعنی کی گفته جواب من مثبته؟!
چشمان خاله گرد شد.
_فهیمه!.... تو خودت دیشب گفتی جوابت مثبته.
و باز فهیمه مصمم جواب داد:
_من چیزی یادم نمیاد.
خاله فوری سمت من چرخید.
_فرشته.... این دیشب نگفت که جوابش بله است؟!
و من در حالیکه لبخندم را خوب کور کرده بودم تا دستمان رو نشود گفتم :
_من که چیزی نشنیدم.
خاله کلافه شد.
_چی؟!.... نشنیدی؟!.... مگه میشه!
و فهیمه در حالیکه برای خودش لقمه میگرفت جواب داد:
_نشنیده دیگه.... از بس از یونس و یوسف خوشتون میاد، دوست دارید ما بهشون بله بگیم... واسه همینم خیالاتی شدید.
چشمان خاله بدجوری گرد شده بود.
بیچاره داشت شاخ هایش هم سبز می شد که باز پرسید :
_تو چی فرشته؟
_منم جوابم همونه که فهیمه گفت.
حرصی شد و بلند فریاد کشید.
_شما دوتا زده به سرتون؟!.... پسر به این خوبی دیگه سر راهتون سبز نمی شه.
فهیمه چایش را یکسره سر کشید و برخاست و با خنده گفت :
_مگه علفه که سبز بشه.
از حرفش منم خندیدم و در حینی که محتوای لقمه ی نان و پنیر درون دهانم را می جویدم گفتم :
_ولی علف باید به دهن بُزی شیرین باشه ها.
و فهیمه که داشت حاضر می شد تا به کارگاهش برود، در جوابم با خنده پرسید :
_حالا بُز کی هست؟!
و من به شوخی گفتم:
_یوسف و یونس دیگه....
و هردو با هم بلند زدیم زیر خنده که صدای فریاد خشمگین خاله برخاست.
_بسه.... تمومش کنید این مسخره بازیا رو.... پسر مردم رو دست انداختید؟!.... حالا هم واسه جواب ردی که می خواید بهشون بگید، دارید مسخره شون می کنید؟!
و اینجا بود که فهیمه با خنده گفت :
_کی گفته ما جواب رد دادیم؟!
🥀📚
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📚
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀📚
🥀🥀🎈
🥀📚