eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه متعجب خاله بینمان چرخید. هنوز باور نکرده بود که فهیمه فوری روسری اش را سر کرد و گفت : _من که جوابم بله است به خاله اقدس بگید... خداحافظ. خندید و رفت و نگاه تند خاله ای که کمی سردرگم شده بود از دست من و فهیمه، سمت من آمد. از پای سفره کمی عقب کشیدم تا راه فرار داشته باشم. _منم جوابم بله است.... دستت انداختیم خاله. و بلند خندیدم و همزمان پا به فرار گذاشتم تا خود حیاط. اما صدای فریاد خاله تا خود حیاط هم آمد. _پوست هردوتون رو میکنم عفریته ها. و خاله یک ساعت بعد از شدت خوشحالی نتوانست خبر بله گفتن ما را به خاله اقدس ندهد. با آنکه با اخم از کنارم رد شد اما کاملا مشخص بود که چقدر ذوق دارد. و باز همان شد. خاله اقدس با دو پسرش خانه ی خاله طیبه آمدند. اینبار دو تا گل و شیرینی آورده بودند. و خاله از قبل گوش من و فهیمه را محکم کشیده بود که باز هوس شوخی کردن به سرمان نزند. و قرار بود بار اول فهیمه سینی چای را ببرد و بار دوم من. اصلا انگار این رسم چایی بردن به هر طریقی که بود گردنم افتاده بود. همان سینی اولی که فهیمه چای برد، من هم همراهش رفتم و باز مثل دفعات قبل، خاله اقدس حسابی از او تعریف کرد. نگاهم یک لحظه سمت یوسف رفت. با شرم خاصی سرش را پایین گرفته بود که زیر لب زمزمه کردم: _مبارکت باشه فهیمه.... امیدوارم خوشبخت بشی. فهیمه مثل من دست و پا چلفتی نبود.... نه دستش لرزید و نه چایی را روی کسی ریخت. کنج ستون ورودی اتاق تماشایش میکردم که صدای خاله اقدس بلند شد. _بیا تو فرشته جان. و همان موقع نگاه همه سمت من آمد. آب شدم از خجالت و سر به زیر وارد اتاق شدم. با فاصله از خاله طیبه نشستم که فهیمه هم کنارم نشست و خاله اقدس بی مقدمه چینی گفت : _دیگه امشب باید کار رو تموم کنیم واسه همین.... انگشتر آوردم که اگه خدا بخواد نشون بذاریم تا سال پدر و مادر فهیمه خانم و فرشته جان. و بعد برخاست و جعبه ی مقوایی انگشتری را کف دست فهیمه و من گذاشت. به اصرار خود خاله اقدس در جعبه را گشودیم. دو انگشتر طلا اما با طرحی متفاوت! _سلیقه ی خود یونس و یوسف هست. و حقیقتا از انگشتر خودم بیشتر خوشم آمد. یک حلقه ی دایره ای کوچک به همراه نگینی روی آن. خود خاله اقدس، انگشتر ها را دستمان کرد و صدای کف زدن خاله طیبه برخاست. ما هیچ کسی را جز خاله طیبه نداشتیم. پدرم بارها گفته بود بخاطر ازدواج با مادرم از خانواده اش طرد شد و ما هم از خانواده ی مادری تنها خاله طیبه را داشتیم. نامزدی ساده ی ما از همان شب آغاز شد. آغازی برای یک سرنوشت تازه! 🥀🚨 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🎈 🥀🚨