🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_154
این حرفش گونه هایم را ملتهب کرد. سرخ شدم و ناچار از نگاهش فرار کردم و فوری گفتم :
_فعلا شب بخیر...
تا او را دور زدم و خواستم وارد خرپشته شوم باز گفت :
_فردا شب ساعت 8 من همین جا منتظرتونم.
_باشه....
فوری از پله های پشت بام دویدم پایین و از ذوقی که بر قلبم یک باره سرازیر شده بود، سر از پا نمی شناختم که درست چند پله ی آخر نفهمیدم چطور پایم برگشت و.... صدای فریادم خاله طیبه و فهیمه را ترساند.
_آی.... آی پام.....
این هم نتیجه ی زیادی ذوق کردن!
از درد پایی که از مچ پیچیده بود، اشک می ریختم که خاله طیبه و فهیمه سراسیمه سمتم دویدند.
_چی شد؟!....
_پام برگشت..... خیلی درد می کنه.
و همان موقع میان کوهی از لباس هایی که روی دستم افتاده بود، به یاد شانه ی سری که یونس بهم داد افتادم.
کف دست دیگرم کامل روی زمین بود که نگاهی به آن انداختم.
همان دستی که شانه ی سر را از آقا یونس گرفته بودم !
و شانه ی سر زیر فشار دستم، روی زمین خرد شده بود.
با دیدن خرده های شانه ی سر، صدای گریه ام بلندتر شد.
خاله طیبه که داشت مچ پایم را وارسی می کرد با بلند شدن صدای گریه ام، نگران تر شد.
_الان درد داری؟!
_آره....
_خیلی؟
_نه....
فهیمه متعجب نگاهم کرد.
_بالاخره آره یا نه؟ ....
و من کف دستم را به همراه خرده های شانه ی سر بالا آوردم.
_ببین.... شکست!
_این چیه؟!
_یونس بهم داد.
خاله تکه ای از خرده های شانه را از روی دستم برداشت و با دقت نگاه کرد.
_همین الان که رفتی پشت بوم بهت داد؟!
_آره.... ولی من افتادم، زیر فشار دستم شکست.
خاله و فهیمه به هم نگاهی انداختند و به ثانیه نکشید که هر دو بلند زدند زیر خنده .
_به چی می خندید شما؟!
خاله جوابم را داد :
_نه... بهت حق می دم که چشمات کور بشن و این دو پله ی آخر رو نبینی.... آخه آقا یونس رو بعد دو هفته دیدی!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀⛵️
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀⛵️
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀⛵️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⛵️
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀⛵️
🥀🥀🎈
🥀⛵️