eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 این حرفش گونه هایم را ملتهب کرد. سرخ شدم و ناچار از نگاهش فرار کردم و فوری گفتم : _فعلا شب بخیر... تا او را دور زدم و خواستم وارد خرپشته شوم باز گفت : _فردا شب ساعت 8 من همین جا منتظرتونم. _باشه.... فوری از پله های پشت بام دویدم پایین و از ذوقی که بر قلبم یک باره سرازیر شده بود، سر از پا نمی شناختم که درست چند پله ی آخر نفهمیدم چطور پایم برگشت و.... صدای فریادم خاله طیبه و فهیمه را ترساند. _آی.... آی پام..... این هم نتیجه ی زیادی ذوق کردن! از درد پایی که از مچ پیچیده بود، اشک می ریختم که خاله طیبه و فهیمه سراسیمه سمتم دویدند. _چی شد؟!.... _پام برگشت..... خیلی درد می کنه. و همان موقع میان کوهی از لباس هایی که روی دستم افتاده بود، به یاد شانه ی سری که یونس بهم داد افتادم. کف دست دیگرم کامل روی زمین بود که نگاهی به آن انداختم. همان دستی که شانه ی سر را از آقا یونس گرفته بودم ! و شانه ی سر زیر فشار دستم، روی زمین خرد شده بود. با دیدن خرده های شانه ی سر، صدای گریه ام بلندتر شد. خاله طیبه که داشت مچ پایم را وارسی می کرد با بلند شدن صدای گریه ام، نگران تر شد. _الان درد داری؟! _آره.... _خیلی؟ _نه.... فهیمه متعجب نگاهم کرد. _بالاخره آره یا نه؟ .... و من کف دستم را به همراه خرده های شانه ی سر بالا آوردم. _ببین.... شکست! _این چیه؟! _یونس بهم داد. خاله تکه ای از خرده های شانه را از روی دستم برداشت و با دقت نگاه کرد. _همین الان که رفتی پشت بوم بهت داد؟! _آره.... ولی من افتادم، زیر فشار دستم شکست. خاله و فهیمه به هم نگاهی انداختند و به ثانیه نکشید که هر دو بلند زدند زیر خنده . _به چی می خندید شما؟! خاله جوابم را داد : _نه... بهت حق می دم که چشمات کور بشن و این دو پله ی آخر رو نبینی.... آخه آقا یونس رو بعد دو هفته دیدی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀⛵️