eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تازه فهمیدم علت خنده ی آن دو چیست. با حرص لباس ها را پرت کردم روی سرشان و گفتم : _اصلا تقصیر منه که رفتم لباسا رو جمع کردم براتون... از فردا خودتون برید.... و برخاستم اما پایم آنقدر درد می کرد که باز ناچار ناله ای زدم و روی پله ی آخر نشستم. خاله با همان خنده ی روی لبش برخاست. _درمون درد پات دست خودمه... می رم سراغ اقدس و می گم بابا بعد دو هفته پسرت اومده دنبال نامزدش... اونم رو پشت بوم.... خو فرشته هول می کنه و می خوره زمین دیگه. گونه هایم کوره ای از آتش شد انگار. _وای خاله.... سر جدت اینو نگی ها. و فهیمه بی آنکه دنباله ی حرف مرا بگیرد، از حرف خاله، ساز خودش را گرفت و زد. _من چی بگم پس؟!.... باز این آقا یونس یه رخی نشون داده.... داداششون که شده ستاره ی سهیل.... نمی گه تو این شلوغ پلوغی خیابون ها لااقل صبح ها نامزدم رو تا کارگاه برسونم... شبا برم دنبالش. خاله برخاست و سمت چادرش که روی دستگیره ی اتاق آویز بود رفت. چادرش را سر کرد و نگاهش را نصیب من و فهیمه. _میرم سراغ اقدس بیاد پای فرشته رو ببینه... اگه در رفته باشه بلده جا بندازه. و بعد چشمکی هم حواله ی فهیمه کرد. _گوش یوسفم می پیچونم... غصه نخور. خاله که رفت فهیمه نگاهم کرد. نگاهش سوالی در خود داشت که چندان دور از ذهنم نبود! _خیلی زود دل دادی بهش. با حرص و اخم سرم را از او برگرداندم. _چی میگی تو؟!.... دل کجا بود؟! _واسه خرد شدن یه شونه یِ سر ساده، داشتی اشک می ریختی! _نخیر از درد پام بود. لبخندش نیش دار شد. _آره... درد پات بود.... ولی خوبه که تونستی فراموشش کنی.... می دونی که کیو می گم؟ نخواستم حتی دوباره، درهای تفکر در مورد اسمش را هم به روی ذهنم باز کنم. _فهیمه... هیچی ازش نگو و نپرس.... همه چی تموم شده... مگه خودت نگفتی؟... پس دیگه حتی فکرشم نکن. آهی کشید و حرفی نزد. طولی نکشید که خاله اقدس هم آمد. نمی دانم خاله طیبه چی گفته بود که آن طور وحشت زده صدایم می زد. _فرشته!... فرشته جان. _من اینجام... خاله ورودی راهرو ایستاد و از همان جا نگاهم کرد. _چی شده؟! _هیچی... پام برگشت. و خاله اقدس با چند قدم بلند سمتم آمد و مچ پایم را نگاه کرد. آهسته مچ پایم را تکان داد و گفت : _درد داره؟ _یه کم..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📚 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀⛱ 🥀📚