eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه نفس عمیقی کشید: _ ای بابا چی بگم.... اینم دردش مثل درد مادر و پدرتوئه.... ساواک دنبالش هستن.... توی کارای سیاسیه.... جوون مردم از این خونه به خونه هی اسباب‌کشی می‌کنه... هی، چی بگم والا. از بعدازظهر همان روز، وقتی چادر عاطفه خانم را به او تحویل دادم، رفتم سراغ دوختن پیراهن اقدس خانم. اما تمام فکرم پیش حرف‌های او با خاله طیبه بود. دوخت‌ودوز یک پیراهن زنانه آن‌هم برای منی که از صبح تا شب کارم دوختن پیراهن بود، تنها دو روز وقت برد! مخصوصاً که تمام سر دوزی‌ها را خاله طیبه برایم انجام می‌داد و تنها برش و دوختن پیراهن با من بود. وقتی پیراهن اقدس خانم تمام شد، خاله طیبه با دادن یک بشقاب چینی به من گفت: _ اینم بشقاب اقدس خانمه.... خدا می‌دونه از کی خونه ی من مونده، وقت نکردم یه تُک پا برم خونه‌شون و بشقاب رو بدم.... حالا که این پیراهن رو دوختی به بهونه‌ی همین پیراهن برو خونه‌شون و هم بشقاب رو بهش بده، هم پیراهنش رو. متعجب نگاهش کردم. _خب چه کاریه!.... من نمیرم، خودش باید بالاخره بیاد پیراهنش رو تحویل بگیره... اون موقع شما هم بشقاب رو بهش بده، منم پیراهنش رو بهش میدم. خاله طیبه که با شنیدن این حرف من انگار کمی گیج شده بود نگاهم کرد. _خب حالا زودتر بهش بدی چی می‌شه؟! مگه اون روز نگفت این پارچه رو خیلی دوست‌ داره.... خوشحال می‌شه زودتر بهش بدی.... برو چادرت سر کن ، برو. با اصرار خاله طیبه هم بشقاب چینی و هم لباس اقدس خانم را برداشتم و سمت خانه اقدس خانم رفتم. نمی‌دانم چرا همین‌که پشت در خانه اقدس خانم ایستاده‌ام، با یادآوری خاطره ی روزی‌که خاله طیبه آش درست کرده بود، باز خنده‌ام گرفت. زنگ در را زدم و کمی بعد درحالی‌که منتظر بودم یا اقدس خانم یا شاید هم همان پسره‌ی عجول در را باز کند با دیدن اخم‌های محکم پسری جوان که تنها یک‌بار او را دیده بودم و می‌دانستم برادر یونس است، مواجه شدم. 🥀❄️ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀💕 🥀❄️
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 هم‌ من هم سپیده ، هم سحر و سارا با سپند حرف زدیم تا راضی شد هم کار آن شرکت را قبول کند و هم درسش را ادامه دهد. و زندگی سپند از همان شرکت تغییر کرد.... در میان روزهای سخت مریضی مادر و نبود پدر و معیشت سختی که داشتیم ، روزهای خوبی هم بود که نمی شد نادیده گرفت. یکی مثلا سر زدن دایم خاله و آقا طاهر و یحیی.... آقا طاهر شیرینی فروشی داشت و آخر هفته ها که به ما سر می زد برایمان شیرینی می آورد .... خاله هم آخر هفته برای مادر آش می پخت و یحیی هم می آمد تا به ما کمکی کرده باشد. آخر هفته ها کمی سرمان شلوغ می شد ،‌می گفتیم و می خندیدیم و احساس می کردم حتی مادر هم حالش بهتر است. میان خنده هایمان هم گه گاهی ، نگاه یحیی را می دیدم که با لبخندی دلنشین به من خیره می شد. و همان نگاهش ، مثل یک شوک الکتریکی عمل می کرد و لبخندم را محو .... علاقه ای به این ابراز احساساتش که واضح و روشن بود ، نداشتم. نمی دانم چرا از این برخوردش بدم می آمد و دلم می خواست ، زیر نگاهش نباشم. چند ماهی از مریضی مادر و رفتن پدر گذشت. با شروع سال تحصیلی جدید ، من که آخرین محصل خانه بودم ، به سختی افتادم. هم درس و هم مدرسه و هم کار خانه و مادر وقتی برایم نمی گذاشت. اما شروع سال جدید تنها به همین اتفاقات ختم نمی شد.... شروع بزرگترین اتفاق زندگیم بود.... شاید بهتر بود بگویم شروع عاشقانه هایی که شاید سنم برایش کم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ زنگ‌ آخر‌ که خورد‌، نفس راحتی کشیدم و همگی‌ راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. روز‌ خوبی‌ بود! یادم‌ افتاد‌ از‌ امروز‌ باید‌ می‌چسبیدم‌ به‌ درس‌هام، اوه‌.. کتابخونه‌ با شبنم و یادم نبود! یه‌ سلام‌ پرانرژی‌ به‌ مامان‌ که‌ درحال‌ غذا‌ درست‌ کردن‌ بود‌، کردم‌ و‌ رفتم‌ تو‌ اتاق‌ لباسم و عوض‌ کردم‌ و‌ اومدم‌ کمکش. شروع‌ کردم‌ به‌ تعریف‌ کردن‌ ماجراهای‌ مدرسه، عادتمه‌ که‌ وقتی‌ از‌ مدرسه‌‌ میام‌، اتفاقای‌ خوب‌ و باحال‌ و‌ برای‌ مامان‌ شرح‌ بدم. داشتم‌ تعریف‌ می‌کردم‌ که‌ مامان‌ با‌ سایه‌ که‌ پشت‌ تلفن‌ بود‌ داشت‌ حرف‌ می‌زد. حرصی‌ گفتم: _مامان‌‌ من‌ دارم‌‌‌، حرف‌ می‌زنما! -خیلی‌خب‌، شلوغش‌ نکن‌ مگه‌ نمی‌بینی‌ سایه‌ پشت‌ خطه؟ _آخه‌ چی‌ میگید‌ باهم‌؟ اون‌ که‌ دیشب‌ اینجا‌ بود! -کارت‌ نباشه‌. دستام و شستم‌ و‌ یکم آب خنک خوردم و رفتم‌ تو‌ اتاق‌، درسای‌ امروز‌ و مرور‌ کردم‌ و دیدم‌ مامان‌ داره‌ صدام‌ می‌زنه: -یاسمن... یاسمن... _بله‌ مامان؟ -بیا‌ نهار رفتم‌ تو‌ سالن‌ و‌ سفره‌ رو‌ پهن‌ کردم، زنگ‌ و‌ زدن، رفتم‌ در و‌‌ باز‌ کردم‌ و‌ بابا‌ و‌ ایلیا‌ اومدن. بهشون‌ سلام‌ و‌ خسته‌ نباشید‌‌ گفتم‌‌ و‌ نشستیم‌ سر سفره. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️