eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نشستم. درست کنار خاله اقدس. دو زانو و دو دستم را روی ران پاهایم گذاشتم که خاله طیبه از خاله اقدس پرسید: _نگفتی واسه چی اینقدر خوشحالی؟! خاله اقدس اول یک نگاه به من انداخت و بعد رو به خاله طیبه جواب داد: _دیشب یونس باهام حرف زد.... _خب.... _اولش حرف دلشو نمی‌گفت.... کلی مِن مِن کرد و سرخ و سفید شد تا بالاخره بعد نیم ساعت بهم گفت.... خاله اقدس مکثی کرد که دلم را شور انداخت. نگاه خاله اقدس سمتم آمد و با لبخند دستم را گرفت. _گفت فکر نمی کرده یه نامزدی ساده اینقدر براش سخت باشه! قلبم یک لحظه از جا کنده شد! هیچ دلم نمی خواست بعد از آنکه دلم بند یونس شده بود او بخواهد پا پَس بکشد. _یعنی چی اقدس جان؟!... یعنی یونس می خواد نامزدی رو به هم بزنه؟! خاله اقدس خندید و خنده اش کمی از دلشوره هایم را کم کرد. _نه بابا طیبه جان.... می‌گفت طاقت نداره تا سر سال پدر فرشته صبر کنه.... می‌گفت بدجوری دلش به فرشته گیر شده..... ولی چون فرشته هنوز نامحرمه و بهش محرم نیست، همش احساس عذاب وجدان داره که این مدت که با هم حرف زدن، گناه کرده. خاله هم مثل خاله اقدس بلند خندید و من در حینی که باز تپش های قلبم به حالت نرمال بر می گشت، سرخ شدم از خجالت و سر به زیر پنجه های دستانم را در هم گره کردم که شنیدم صدای خاله اقدس را که باز گفت : _می خوام ازت یه خواهشی کنم طیبه جان... می دونم سال پدر و مادر فرشته و فهیمه نشده اما... بالاخره همه خبر دار شدن.... همه ی محل می دونن اینا شیرینی خورده ی هم هستن.... یوسف بچه ام، به خاطر فهیمه که صبح زود میره کارگاه و شب برمی گرده، نگرانه.... خب می دونی که همه جا شلوغ شده.... خطرناکه دیگه.... یوسف هم معذبه که از یه طرف هر روز داره فهیمه رو تا خود کارگاه خیاطیش می رسونه و از طرفی هنوز به هم محرم نیستن.... یونس هم میگه همون چند شبی که رو پشت بام فرشته رو دیده و با هم حرف زدن دیگه طاقتش طاق شده.... بذار بیان بین این دوتا یه خطبه عقدی بخونن، لااقل محرم باشن بعد که سالگرد پدر و مادر فرشته و فهیمه تموم شد عقد کنند.... رسمی.... خودم براشون یه مراسم خوب می گیرم. خاله در فکر فرو رفت و من.... یه جوری قند تو دلم آب می شد که انگار کوهی از قند بودم! _چی بگم والا..... آخه مردم چی می گن؟!.... نمی گن اینا هنوز سال پدرشون نشده عقد کردن؟! _بابا همین الانشم دارن حرف می زنن که اینا یه شیرینی خوردن و هی تو کوچه‌ با هم هستن!.... هر روز یوسف و فهیمه رو با هم می بینن... یوسف می گه چکار کنم مامان؟... اوضاع مملکت ریخته به هم... اسمم رو دختر مردم هست و نمی شه بذارم تنها بره کارگاه و برگرده... راست می گه خب. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🚨 🥀🥀🏜 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🏜 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🏜 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🏜 🥀🚨