🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_169
فردای روز محرمیت مان، همین که از خواب بیدار شدم، قصد کردم به جبران آن همه محبت و گل سرهایی که یونس برایم خریده بود، به بازار بروم و برایش پارچه ی پیراهن مردانه بخرم اما خاله طیبه نگذاشت. شلوغی بازار و خیابان ها را به خاطر تظاهرات بهانه کرد و اجازه نداد که نداد.
ناچار از حرص خاله که لج کرده بود تا مرا در خانه نگه دارد گفتم :
_اصلا با خود یونس می رم.
و خاله یک لحظه یه طوری نگاهم کرد که آب شدم از خجالت.
فوری سرم را پایین انداختم تا نگاهش را نبینم که صدایش را شنیدم.
_برو.... با یونس اگه بری مشکلی ندارم.
همان اجازه ی خاله طیبه باعث شد تا قبل از آنکه منصرف شود، سمت چادر سفید گلدارم بدوم.
_کجا حالا؟!
_برم خونه ی خاله اقدس که با آقا یونس برم بازار دیگه.
چشمان خاله از تعجب گرد شد.
_الان!.... ساعت 7 صبح!
_اونا بیدارن... می دونم.
و بعد فوری دویدم سمت حیاط و دویدم تو کوچه.
زنگ خانه ی خاله اقدس را زدم. فهیمه و یوسف تازه با هم به کارگاه خیاطی رفته بودند و مطمئن بودم که جز خاله اقدس و یونس کسی در خانه نیست.
و در حیاط خانه شان باز شد و طبق حدسم، یونس در را باز کرد.
_سلام....
_سلام به روی ماهتون.... صبحتون بخیر.
لبانم را روی هم قفل کردم تا با آن کلمات قشنگی که گفته بود، تحت تاتیر قرار نگیرند و لبخند نزنم.
_کاری داشتید فرشته خانم؟
_بله.... یعنی.... می خواستم منو یه جایی ببرید.
_یه جایی؟!.... کجا؟!.... می شه سرتون رو بالا بیارید چشماتون رو ببینم.
نشد. بالاخره لحن صدایش، آرامش کلامش و حتی آن محبت نهفته میان تک تک کلماتش، لبانم را به لبخند کشید.
سرم را بالا آوردم که او هم لبانش به لبخندی شکفت.
تا چشمانم مهمان چشمانش شد، لحن صدایش بیشتر برای قلبم دلبری کرد.
_سلام به چشمای قشنگتون.
لبم را زیر نگاهش گزیدم که ادامه داد :
_فرشته خانم.... شما مگه به من قول ندادید؟
_قول؟!.... چه قولی؟!
سرش را با اخمی نمایشی کج کرد.
_ دیشب گفتم.... گفتم یه روسری زیر چادر سرتون کنید که باز تاب گیسوی شما منو به باد نده....
این را گفت و آهسته و دلبرانه زمزمه کرد :
_زلف بر باد مَده تا نَدهی بر بادم
ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀⛺️
🥀🥀🌐
🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🥀🥀🌐
🥀🥀🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🥀🥀🌐
🥀🥀🥀⛺️
🥀🥀🌐
🥀⛺️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_169
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از نیم ساعت، دوباره سر و کله مهیار پیدا میشه.
-راستی... برای فردا آماده باش یه مجلس عروسی دعوتیم، عکسای خیلی خفن و خوبی میخوان، حواست و جمع کن!
فقط باشهای میگم و مشغول میشم.
تجربهی عکاسی تو عروسی یا باغ و اینا رو نداشتم، امیدوارم بتونم مثل همیشه، بترکونم و خودم و رو سفید کنم.
***
_یکم اینورتر بیا عروس خانوم...
حالا آقاداماد... همونجایی که وایسادی اون دست عروس و که دسته گل توشه، بگیر...
عجب عکسایی گرفتم، خودم عاشقشون شدم.
خیلی خوش میگذشت، به عنوان اولین تجربه عکاسی از عروس و داماد عالی بود، اما بدترین قسمتش حضور مهیار بود که مسؤلیت فیلمبرداری رو بر عهده داشت، چیکار میکردم؟ مجبور به تحملش بودم.
اینی که میگم بد بود دلیل داره! هر ده دقیقه یه بار میاومد تو کارای من دخالت و بزرگتری میکرد، خودشیفته همش خودش و میگرفت و میگفت اِله و بِله! و هزاران دلیل ديگه...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️