eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با دیدنش کمی هول شدم. قدمی عقب رفتم و سرم را پایین انداختم : _ ببخشید بدموقع مزاحم شدم... این پیراهن اقدس خانم، اینم بشقاب شما که خونه خاله طیبه جامونده بود. و پسر جوان بی‌آن‌که بشقاب و پیراهن را از دست من که سمت او دراز شده بود، بگیرد، قدمی به عقب رفت و در خانه را برایم کامل باز کرد. _بفرمایید تو.... سرم را بلند کردم و به او که کنار در ایستاده بود تا من وارد شوم، نگاهی انداختم. نمی‌دانم چرا ولی پاهایم مرا به داخل خانه کشید. اضطراب بدی داشتم. قلبم چنان تند می‌زد که انگار وارد خانه ارواح شده‌ام! معذب گوشه‌ای از حیاط ایستادم و آن پسر جوان، بعد از آن که در خانه را پشت سرم بست، دستش را سمت پله‌های حیاط دراز کرد: _ بفرمایید بفرمایید.... الان مادرم میاد. نمی‌دانم آن لحظه این جمله را چگونه برداشت کردم که سمت پله‌های حیاط رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و با راهنمایی آن پسر جوان وارد خانه شدم. درهای چوبی سالن پذیرایی با آن شیشه‌های رنگی برایم جذاب بود. درهای چوبی سالن را باز کرد. خانه شان سالن بزرگی داشت. وارد پذیرایی شدم و تکیه به یکی از پشتی‌های سالن زدم و روی پتوی پهن‌شده روی فرش نشستم. _الان میام خدمتتون. و این را گفت و رفت و من ماندم و آن اضطراب بی‌دلیلی که نمی‌دانم از کجا نشأت می‌گرفت. کمی طول کشید تا او دوباره برگشت. با یک سینی چای که روبه‌روی من، روی زمین گذاشت و با فاصله کمی دورتر از من نشست. بی‌اختیار سرم را بالا آوردم و زیرچشمی نگاهش کردم. جدیت نگاه و صورتش آن‌قدر زیاد بود که از او ترسیدم. بشقاب و پیراهن را روی زمین گذاشتم و گفتم : 🥀🦋 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀💕 🥀🦋