هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_171
و همان موقع صدای زنگ در خانه آمد.
با ذوق گفتم:
_یونس اومد!
و تا دویدم سمت هال خاله فریاد کشید.
_فرشته!
_بله....
_پول برداشتی اصلا؟!
_آخ آخ... نه.... یادم رفت.
خاله خندید و در حالی که از درون جیب کوچک پیراهنش مقداری پول دستم می داد گفت :
_یه قواره پیراهنی هم برای یوسف بگیر.... این مراسم عقد و محرمیت شما هل هولی شد وگرنه باید ما براشون یه قواره پیراهنی در می آوردیم... دیدی که اقدس برای تو و فهیمه چادری آورد.
_باشه حتما.
_مراقب خودتون باشید.
_چششششم.
در حیاط را گشودم که دیدم آقا یونس سوار بر یک موتور گازی منتظر من است.
_این از کجا؟!
_اینو از شوهر عاطفه خانم قرض گرفتم.... بریم؟
_بریم.
در خانه را پشت سرم بستم و او موتور را روشن کرد.
چه دود و چه سر و صدایی داشت! نشستم پشت سر یونس که راه افتاد.
یه حس ناشناخته ی عجیب و غریبی داشتم که نگو....
از طرفی می خواستم دستم را دور کمرش بگیرم تا نیافتم و از طرفی خجالت می کشیدم. درگیر بودم با ترسم و خجالتم که خودش گفت :
_منو بگیرید نیافتید.
با یه حال افتضاح و شرمنده ای دستانم را سمت شانه اش دراز کردم.
انگار قلبم می خواست از جا کنده شود. همین که دستم روی شانه اش نشست. نفسم حبس شد.
بی اختیار حتی چشمانم را هم بستم. اما او انگار حال عجیب و غریب مرا نداشت.
و خیلی راحت گفت :
_چیزی نمونده.... زود می رسیم.
لبانم را با ذوق و شوقی خاص، نه از جنس هیجان بلکه از جنس محبتی عمیق، گزیدم.
دیگر نه او حرفی زد و نه من!
و رسیدیم. همین که از روی موتور گازی پر سر و صدای شوهر عاطفه خانم پیاده شدم با لبخند یونس مواجه گشتم.
_خیلی سر و صدا داشت... نه؟
خنده ام گرفت.
_آره خیلی.
_خب اینجا بازار پارچه فروشا.....
نگاهم به اطراف چرخید چند تایی از مغازه ها هنوز بسته بودند. شاید هم ما خیلی زود آمده بودیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀♻️
🥀🥀🚥
🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🚥
🥀♻️