🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_172
سمت یکی از مغازه ها رفتم. پارچه هایش را روی میز بزرگی جلوی مغازه اش، در معرض دید گذاشته بود که گفتم :
_پارچه پیراهنی مردونه می خوام.
و همان موقع یونس هم کنارم ایستاد و نگاهش بین پارچه ها چرخید.
مرد مسن مغازه دار، یک توپ پارچه روی پارچه های روی میز پهن کرد و گفت :
_این چطوره؟
نگاهم سمت یونس رفت.
و باز همان سوال را تکرار کردم.
_این چطوره؟
_مردونه است!
_بله دیگه....
نگاهش را به چشمانم دوخت.
_مگه شما پارچه زنونه نمی خواستید؟
_نه.... من واسه شما پارچه می خواستم بگیرم.
چشمانش روی چشمانم خشک شد.
_واسه من!
_بله....
_آخه چرا من؟!
و اینجا بود که حاج آقای مغازه دار گفت :
_چرا نداره پسرم!.... وقتی یه خانم محترمی مثل ایشون می خواد برات پارچه پیراهنی بخره، از خداتم باشه.
من خندیدم و یونس تنها لبخند زد.
نگاهش بین من و آقای مغازه دار چرخید و در آخر گفت :
_قشنگه.
و حاج آقا هم نگذاشت لااقل یه پارچه ی دیگر را پسند کنم. فوری گفت :
_مبارکت باشه.... بِبُرم؟
_بِبُرید حاج آقا....
و حاج آقا بسم الله بلندی گفت و پارچه را برش داد.
_آقا یونس، خاله گفته یه قواره پیراهنی هم واسه آقا یوسف بخرم.... می شه یکی هم برای آقا یوسف انتخاب کنید؟
یونس که انگار هنوز تو شوک خرید قواره ی پیراهنی خودش بود، گیج نگاهم کرد.
_چی گفتید؟
_می گم یه قواره پیراهنی هم واسه آقا یوسف انتخاب کنید.... دستور خاله طیبه است.
_یوسف!.... یوسف رنگ آبی دوست داره.
و حاج آقا که گویی، گوش هایش پیش ما بود، فوری گفت :
_پارچه پیراهنی مردونه ی آبی زیاد دارم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🚦
🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🚥
🥀🚦