هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_181
چند روزی از وقتم را صرف دوختن پیراهن مردانه برای یونس کردم.
البته خاله طیبه هم در دوختنش خیلی کمکم کرد.
چه ذوقی داشتم برای دادن پیراهن مردانه به یونس.
همان روزی که پیراهن مردانه را دوختم، بعد از ظهر خودم برایش بردم.
زنگ در خانه ی خاله اقدس را زدم و منتظر شدم.
در خانه باز شد و نگاهم يک دفعه در چشمان یوسف خشک شد!
او هم یک لحظه نگاه سیاهش را در چشمانم نگه داشت، اما فوری سر به زیر انداخت و من هم به تبعیت از او سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ببخشید.... یونس هست؟
_نه.... مسجده.....
پیراهن مردانه را که خوب تا کرده بودم با دو دست سمتش گرفتم.
_اینو بهش بدید.
زیر چشمی نگاهش کردم.
نگاهش روی پیراهن یونس جا ماند. کمی دستانم را مابین زمین و هوا، معطل نگه داشت تا بالاخره پیراهن را برداشت و گفت :
_باشه.....
_سلام برسونید.
برگشتم سمت خانه و تمام شوق و ذوقم برای دیدن نگاه یونس وقتی پیراهن را می گیرد، به باد رفت.
پکر شدم و گوشه ای کز کرده، اما همین که فهیمه از کارگاه برگشت و خاله سفره شام را پهن کرد، صدای زنگ در مرا ذوق زده کرد و خاله و فهیمه را غافلگیر.
فوری گفتم :
_فکر کنم یونسه.....
و یک لحظه حتی از خاطرم رفت که لااقل جلوی فهیمه، آن طور ذوق نکنم.
دویدم سمت حیاط... و از شدت هیجان دیدن یونس با پیراهنی که برایش دوخته بودم، در را بی هیچ پرسشی باز کردم، یک دفعه مردی، در تاریکی حیاط، مچ دستم را محکم گرفت و کشید سمت حیاط و دستش روی دهانم نشست و مرا محکم به در بسته ی حیاط کوبید!
با این کار او ، در پشت سرم بسته شد .
چشمانم با ترس در تاریکی حیاط روی صورت نیمه تاریک مرد غریبه خشک شد. هر قدر چشمان ترسیده ام سعی در دیدن داشت، تاریکی حیاط مانع از دیدم می شد.
قلبم تند می زد و مغزم مدام فریاد می کشید « مامور ساواکه ».
اما صدایش آشناتر از اینها بود.
_فرشته!
لبانم زیر فشار دستش، آهسته از هم فاصله گرفت و نگاهم دقیق تر روی صورتش ماند.
او نامم را با آوایی آشنا صدا زد!
و همان تُن صدایش، همه چیز را به خاطرم آورد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀❄️
🥀🥀💿
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀💿
🥀❄️