هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_183
نگاهم روی استکان های چایی بود که خاله برایمان آورده بود.
سکوت در جمع چهار نفره ی ما حاکم شده بود که خاله گفت :
_از خودت بگو فرهاد جان.
فرهاد سر بلند کرد و نفس بلندی کشید. انگار لازم بود از شوک خبر مرگ پدر و مادر، بیرون بیاید.
_چی بگم؟
_این همه مدت کجا بودی؟
_با یه گروه سیاسی کار می کردم.... خونه داشتیم و دم و دستگاه.... برو و بیا و کارهای سیاسی دیگه.
باز همه سکوت کردیم که صدای زنگ در حیاط برخاست.
_این دفعه دیگه فکر کنم خود خوده یونس باشه.... برو فرشته جان، برو که خود یونسه.
_یونس کیه؟
برخاستم که ، فرهاد این را پرسید. ماندم چه جوابی بدهم که خاله گفت :
_نامزد فرشته.....
_نامزده فرشته!!
_برو دیگه فرشته.... واسه چی وایستادی پس.
نگاهی به فرهاد انداختم و مردد بودم که باز صدای زنگ در بلند شد.
_بروووو دیگه.
این بار دویدم سمت حیاط و در را باز کردم. یونس بود. تا مرا دید فوری پرسید :
_خوبی؟
_خوبم....
نگاهش توی صورتم چرخید.
_چیزی شده؟
_صدای گریه از حیاطتون اومد.... داشتم می اومدم خونه خاله طیبه که صدای گریه شنیدم. نگران شدم. یوسف می خواست از پشت بام یه سری بزنه به شما که گفتم بذار اول برم دم در خونه، اگه در رو باز نکردن، اون وقت.
_نه مشکلی نیست.... فرهاد اومده.... برادرم.
رنگ نگرانی از روی صورت یونس رفت و تعجب جایش را گرفت.
_مگه تو برادر داشتی؟
_بله.... فرهاد هم تو کارای سیاسیه.... خیلی سرش شلوغ بوده و این مدت از دست ساواک کلا از ما جدا شده بود.
نگاهش تا پنجره های خانه رفت که چشمم به پیراهنی افتاد که تنش بود.
_مبارکه.... بهتون میاد.
_ آخ راستی اومدم بابت پیراهن تشکر کنم.... خیلی عالی دوختید.... بهم میاد.
_مبارکتون باشه.
و همان موقع فهیمه جلوی در راهروی منتهی به حیاط ظاهر شد.
_فرشته.... خاله طیبه می گه به آقا یونس بگید بیاد تو.
و بعد نگاهی به یونس انداخت و سرش را پایین گرفت.
_سلام....
یونس هم سر به زیر انداخت.
_سلام....
آرام گفتم :
_می آیید داخل؟
سری تکان داد و قبول کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀💡
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💡
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💡
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀💡
🥀🥀📀
🥀💡