هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_188
و باز او یک قدم دیگر جلو آمد. حالا کاملا مقابلم ایستاده بود و من سر به زیر مقابل او.
_نمی خواید ببینید؟
لبم را گزیدم و با خجالتی که گونه هایم را سرخ کرده بود، گفتم:
_چی رو؟
_لبخندم رو دیگه.
ناچار شدم پنجه ی دستم را مشت کنم و مقابل لبخندی که آشکار شده بود، بگیرم.
سر بالا آوردم که خط لبخندش واضح تر شد.
و آهسته لبانش تکان خورد.
_دلمم تنگ شده.... بازم بگم؟
خندیدم و باز ناچار سر به زیر که گفت:
_ببخشید.... فکر برادرتون خیلی ذهنمو درگیر کرده بود..... اگه برادرتون اومد بگید باید باهاش حرف بزنم.... فکر کنم این جوری همه چی حل می شه.
_باشه.
_یه وقت نگران نشید.... من حواسم هست.... برادرتون رو راضی می کنم.
_چشم....
_چشمتون همیشه بی بلا.
سرم کج شده بود. دیگه داشتم غش و ضعف می کردم از کلام قشنگش که گفت:
_بازم بگم یا بسه؟
_نه ممنون.... بسه.
_خب الهی شکر.... اجازه ی رفتن بدید که مرخص بشم.
سرم را پایین گرفتم تا نگاه پر شیطنتش را نبینم.
_بفرمایید....
به شوخی سرش را کمی جلوی صورتم کشید.
_راستکی برم؟.... دلت میاد؟.... نمی گی بیام تو؟
داشتم غش می کردم از خنده و بدجوری جلوی خنده ام را گرفته بودم که باز امان نداد و گفت :
_برم؟
_برید.
_چشمممممم.... با اجازه.
این بار در را قبل از آنکه باز بخواهد حرفی بزند، بستم که این دفعه صدایش از پشت در آمد.
_یعنی برم که در رو بستی دیگه؟
و همان موقع خاله طیبه روی بالکن آمد و صدایم کرد.
_چی شدی پس فرشته؟
_ببخشید.... ببخشید خاله صدام کرد.... خداحافظ.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀🌷
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀📀
🥀🌷