eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و باز او یک قدم دیگر جلو آمد. حالا کاملا مقابلم ایستاده بود و من سر به زیر مقابل او. _نمی خواید ببینید؟ لبم را گزیدم و با خجالتی که گونه هایم را سرخ کرده بود، گفتم: _چی رو؟ _لبخندم رو دیگه. ناچار شدم پنجه ی دستم را مشت کنم و مقابل لبخندی که آشکار شده بود، بگیرم. سر بالا آوردم که خط لبخندش واضح تر شد. و آهسته لبانش تکان خورد. _دلمم تنگ شده.... بازم بگم؟ خندیدم و باز ناچار سر به زیر که گفت: _ببخشید.... فکر برادرتون خیلی ذهنمو درگیر کرده بود..... اگه برادرتون اومد بگید باید باهاش حرف بزنم.... فکر کنم این جوری همه چی حل می شه. _باشه. _یه وقت نگران نشید.... من حواسم هست.... برادرتون رو راضی می کنم. _چشم.... _چشمتون همیشه بی بلا. سرم کج شده بود. دیگه داشتم غش و ضعف می کردم از کلام قشنگش که گفت: _بازم بگم یا بسه؟ _نه ممنون.... بسه. _خب الهی شکر.... اجازه ی رفتن بدید که مرخص بشم. سرم را پایین گرفتم تا نگاه پر شیطنتش را نبینم. _بفرمایید.... به شوخی سرش را کمی جلوی صورتم کشید. _راستکی برم؟.... دلت میاد؟.... نمی گی بیام تو؟ داشتم غش می کردم از خنده و بدجوری جلوی خنده ام را گرفته بودم که باز امان نداد و گفت : _برم؟ _برید. _چشمممممم.... با اجازه. این بار در را قبل از آنکه باز بخواهد حرفی بزند، بستم که این دفعه صدایش از پشت در آمد. _یعنی برم که در رو بستی دیگه؟ و همان موقع خاله طیبه روی بالکن آمد و صدایم کرد. _چی شدی پس فرشته؟ _ببخشید.... ببخشید خاله صدام کرد.... خداحافظ. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀🌷 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🌷 🥀🥀📀 🥀🌷