🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_24
_مادرم.... خیلی نگرانشم یه اتفاقی افتاده حتما.... الان زنگ زد به من گفت اصلا سمت خونه نیام.... گفت مراقب خودم و خواهرم باشم.... من خیلی دلم شور میزنه.
خاله اقدس که انگار از چیزی خبر نداشت، متعجب به خاله طیبه نگاه کرد:
_ خب چرا نباید سمت خونشون بره؟
و خاله طیبه تنها با یک کلمه جواب داد:
_ ساواک.
انگار خاله اقدس هم دلخوشی از همان یک کلمه نداشت. کف دستش را محکم روی گونهاش کوبید و گفت:
_ الهی بمیرم وای خدا....
و همین حال پریشان او هم باعث شد صدای گریهی من بالاتر برود.
حالا دیگر نه خاله اقدس و نه خاله طیبه میتوانستند مرا آرام کند.... و همان موقع فهیمه هم از راه رسید و با دیدن گریههای من بیتاب و نگران شد.
_چی شده فرشته؟! چرا اینجوری گریه میکنی؟!
با ورود فهیمه دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. دست انداختم دور گردن فهیمه و تا توانستم گریستم. هم خاله طیبه و هم خاله اقدس، هر دو را نگران کردم. خاله طیبه میان آن حال خراب من، ماجرا را به فهیمه توضیح داد.
همه سکوت کرده بودند و تنها من آشفته و بلند می گریستم، تااینکه خاله اقدس گفت:
_ اینجوری که نمیشه.... این بنده خدا تا شب دووم نمیاره از دلواپسی.... باید بریم یه سری از خونهشون بزنیم.
و خاله طیبه جواب داد:
_ نمیشه آخه.... اگر ساواک خونه رو تحت نظر گرفته باشن، حتما این بچهها جونشون در خطره.... نمیتونیم.
خاله اقدس کمی فکر کرد و گفت:
_ چطور به یونس و یوسف بگم برن اون ورا... بذار ببینم. میتونن ماشین شوهر عاطفه خانم رو بردارن برن تا اونجا یه سر و گوشی به آب بدن، ببینند اوضاع در چه حالیه.... اینکه بهتره تا دست روی دست بذاریم.
و همین حرف خاله اقدس باعث شد، من فوری جیغ بلندی بزنم:
🥀🍂
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍂
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🍂
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🍂
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍂
🥀🥀💕
🥀🍂