eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _مادرم.... خیلی نگرانشم یه اتفاقی افتاده حتما.... الان زنگ زد به من گفت اصلا سمت خونه نیام.... گفت مراقب خودم و خواهرم باشم.... من خیلی دلم شور می‌زنه. خاله اقدس که انگار از چیزی خبر نداشت، متعجب به خاله طیبه نگاه کرد: _ خب چرا نباید سمت خونشون بره؟ و خاله طیبه تنها با یک کلمه جواب داد: _ ساواک. انگار خاله اقدس هم دل‌خوشی از همان یک کلمه نداشت. کف دستش را محکم روی گونه‌اش کوبید و گفت: _ الهی بمیرم وای خدا.... و همین حال پریشان او هم باعث شد صدای گریه‌ی من بالاتر برود. حالا دیگر نه خاله اقدس و نه خاله طیبه می‌توانستند مرا آرام کند.... و همان موقع فهیمه هم از راه رسید و با دیدن گریه‌های من بی‌تاب و نگران شد. _چی شده فرشته؟! چرا این‌جوری گریه می‌کنی؟! با ورود فهیمه دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. دست انداختم دور گردن فهیمه و تا توانستم گریستم. هم خاله طیبه و هم خاله اقدس، هر دو را نگران کردم. خاله طیبه میان آن حال خراب من، ماجرا را به فهیمه توضیح داد. همه سکوت کرده بودند و تنها من آشفته و بلند می گریستم، تااینکه خاله اقدس گفت: _ این‌جوری که نمی‌شه.... این بنده خدا تا شب دووم نمیاره از دلواپسی.... باید بریم یه سری از خونه‌شون بزنیم. و خاله طیبه جواب داد: _ نمی‌شه آخه.... اگر ساواک خونه رو تحت نظر گرفته باشن، حتما این بچه‌ها جونشون در خطره.... نمی‌تونیم. خاله اقدس کمی فکر کرد و گفت: _ چطور به یونس و یوسف بگم برن اون ورا... بذار ببینم. میتونن ماشین شوهر عاطفه خانم رو بردارن برن تا اون‌جا یه سر و گوشی به آب بدن، ببینند اوضاع در چه حالیه.... این‌که بهتره تا دست روی دست بذاریم. و همین حرف خاله اقدس باعث شد، من فوری جیغ بلندی بزنم: 🥀🍂 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍂 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🍂 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🍂 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍂 🥀🥀💕 🥀🍂