🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_25
_ آره آره.... منم باهاشون میرم.
خاله طیبه دستم رو گرفت.
_فرشته جان.... عزیز من.... اگر خونتون تحت نظر باشه نباید تو سمت خونهتون بری.... اونها منتظر بهونهای هستن تا تو و همه خانوادتون رو دستگیر کنن.... نباید بری عزیز دلم.
ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
خاله اقدس که بیتابی مرا دید رو به خاله طیبه کرد و گفت :
_طیبه جان بزار برم ببینم شوهر عاطفه خانوم خونه هست یا نه.... اگه خونه بود ماشینش رو میگیریم و یونس و یوسف هم باهاشون میرن.... بذار این دوتا طفلکی برند لااقل یه سر و گوشی به آب بدن بابا.... دارن از نگرانی سکته میکنن.
خاله طیبه با نگرانی نگاهی به من انداخت و بعد دوباره به چشمان منتظر خاله اقدس خیره شد.
_چی بگم والا... آخه این دو تا دست من امانت هستن.
خاله اقدس گفت:
_ خب بسپار دست خدا.... میرم اگر شوهر عاطفه خانم بود و اجازه داد، ماشینش رو ازشون قرض می گیرم که باهاش اینا برن.... اما اگه نبود یونس و یوسف و تنهایی با موتور میفرستم یه سر و گوشی آب بدن.... چطوره؟
خاله طیبه سکوت کرد و من با شوق با صورتی خیس از اشک فریاد زدم:
_ خوبه خوبه.
خاله اقدس رفت و من و فهیمه و خاله طیبه منتظر آمدن او شدیم.
خاله طیبه هم همهچیز را انگار سپرد دست خدا.
من هم دعا دعا میکردم که شوهر عاطفه خانم خانه باشد و بتواند ماشینش را برای چند ساعتی به ما قرض دهد.
خاله اقدس چند دقیقه بعد برگشت و با لبخندی که ناشی از شور و هیجان درونیاش بود گفت :
_خدا رو شکر شوهر عاطفه خانوم خونه بود.... باهاش صحبت کردم راضی شده ماشینش رو یه چند ساعتی به ما بده... اتفاقاً یونس و یوسف هم بودن.... بزار دارن حاضر میشن برند یه سر و گوشی آب بدن.... این دو طفلکی هم از نگرانی درمیان.
🥀🍃
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍃
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🍃
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🍃
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍃
🥀🥀💕
🥀🍃