eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ آره آره.... منم باهاشون میرم. خاله طیبه دستم رو گرفت. _فرشته جان.... عزیز من.... اگر خونتون تحت نظر باشه نباید تو سمت خونه‌تون بری.... اون‌ها منتظر بهونه‌ای هستن تا تو و همه خانوادتون رو دستگیر کنن.... نباید بری عزیز دلم. ولی من گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. خاله اقدس که بی‌تابی مرا دید رو به خاله طیبه کرد و گفت : _طیبه جان بزار برم ببینم شوهر عاطفه خانوم خونه هست یا نه.... اگه خونه بود ماشینش رو می‌گیریم و یونس و یوسف هم باهاشون میرن.... بذار این دوتا طفلکی برند لااقل یه سر و گوشی به آب بدن بابا.... دارن از نگرانی سکته می‌کنن. خاله طیبه با نگرانی نگاهی به من انداخت و بعد دوباره به چشمان منتظر خاله اقدس خیره شد. _چی بگم والا... آخه این دو تا دست من امانت هستن. خاله اقدس گفت: _ خب بسپار دست خدا.... میرم اگر شوهر عاطفه خانم بود و اجازه داد، ماشینش رو ازشون قرض می گیرم که باهاش اینا برن.... اما اگه نبود یونس و یوسف و تنهایی با موتور می‌فرستم یه سر و گوشی آب بدن.... چطوره؟ خاله طیبه سکوت کرد و من با شوق با صورتی خیس از اشک فریاد زدم: _ خوبه خوبه. خاله اقدس رفت و من و فهیمه و خاله طیبه منتظر آمدن او شدیم. خاله طیبه هم همه‌چیز را انگار سپرد دست خدا. من هم دعا دعا می‌کردم که شوهر عاطفه خانم خانه باشد و بتواند ماشینش را برای چند ساعتی به ما قرض دهد. خاله اقدس چند دقیقه بعد برگشت و با لبخندی که ناشی از شور و هیجان درونی‌اش بود گفت : _خدا رو شکر شوهر عاطفه خانوم خونه بود.... باهاش صحبت کردم راضی شده ماشینش رو یه چند ساعتی به ما بده... اتفاقاً یونس و یوسف هم بودن.... بزار دارن حاضر میشن برند یه سر و گوشی آب بدن.... این دو طفلکی هم از نگرانی درمیان. 🥀🍃 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍃 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🍃 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🍃 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍃 🥀🥀💕 🥀🍃